از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت نود و هفتم

  • AMIR 181
  • سه شنبه ۱ آبان ۹۷
  • ۲۲:۳۶

🔹#او_را... (۹۷)



شهید!!؟؟ مگه هنوزم شهید هست!؟؟


با لبخند نگاهم کرد ،


- آره عزیزم. هنوز خیلی از مادرها چشم به راه جگرگوششون هستن !


شونه‌م رو بالا انداختم و بی تفاوت رو صندلی نشستم و خودم رو با گوشیم مشغول کردم .


دوربین جلوی گوشیم رو باز کرده بودم و داشتم قیافه ی بدون آرایشم رو ارزیابی میکردم که زهرا هم اومد و کنارم نشست .


- انگار خیلی خوشت نیومد از جایی که آوردمت !


- راستشو بگم؟!

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت نود و ششم

    • AMIR 181
    • سه شنبه ۱ آبان ۹۷
    • ۲۰:۳۶

    🔹#او_را... (۹۶)



    بعد از مدت ها میخواستم برم بیرون. یک ساعتی با خودم درگیر بودم ...


    این‌بار نمیخواستم سوار ماشین شم و برم تو جمع چادری‌ها و از اونجاهم سوار ماشین بشم و بیام خونه !


    نگاهم رو نوشته ی میز آرایشم قفل شده بود و دلم سعی داشت ثابت کنه که زیبا بنظر رسیدن ، یک علاقه ی سطحی نیست !


    عقلم هم این وسط غر میزد و با یادآوری رسیدن به تمایلات عمیق ، میگفت 


    " تو ابزار ارضای شهوت مردا نیستی ! "


    کلافه سرم رو تو دستام گرفتم و پلک‌هام رو به هم فشار دادم. از اینکه زور دلم بیشتر بود ، احساس ضعف میکردم.

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت نود و پنجم

    • AMIR 181
    • سه شنبه ۱ آبان ۹۷
    • ۱۸:۳۴

    🔹#او_را... (۹۵)



    از کوچه که خارج شدم ، طبق عادت ، دستم رفت سمت ضبط !


    اما دوباره دستم رو عقب کشیدم .


    نیاز به فکر داشتم ، نمیخواستم برم تو هپروت !


    بحث لذت خیلی برام جالب بود ...


    " این چه دینیه که ایقدر لذت بردن براش مهمه !؟


    اصلاً به دین نمیاد که تو کار لذت باشه !


    اگه همه این عشق و حالا بخاطر کم بودن لذتشون ، حروم شدن ؛


    چه لذتیه که از اینا بیشتره...؟ "


    سروقت رسیدم خونه و رفتم تو اتاق .

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت نود و چهارم

    • AMIR 181
    • دوشنبه ۳۰ مهر ۹۷
    • ۲۱:۵۷

    🔹 #او_را... (۹۴)



    دوساعت بعد کنار زهرا ، محو حرف‌های سخنران شده بودم !


    « جلسات گذشته کمی راجع به اهمیت هدف و رسیدن به اون ، صحبت کردیم .


    اما امشب میخوایم به یه موضوع خیلی مهم بپردازیم که قبلا هم یه گریز هایی بهش زدیم . 


    و اون مسئله ، لذته.


    انسان ها اسیر لذت هستن !


    اصلاً هرکاری که ما میکنیم برای لذت بردنه.و این خیلی هم خوبه ! چه ایرادی داره؟


    مدل ما اینه. هممون دنبال لذتیم. از اون دزد و داغونش بگیر ، تا عابد و سالکش !


    ولی باید دید هر کدوم دنبال چه لذتی رفتن که به اینجا رسیدن !؟


    دزده دنبال کدوم لذت رفته ، عابده دنبال کدوم لذت !؟


    برای عاقبتتم که شده ، حواست باشه دنبال چه لذتی میری ! »


    ناخودآگاه فکرم رفت سمت مشروب و سیگار و آهنگ ، مهمونی و رقص و عشوه و پسر و ...!

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت نود و سوم

    • AMIR 181
    • دوشنبه ۳۰ مهر ۹۷
    • ۱۹:۴۶

    🔹 #او_را.... (۹۳)



    حرف‌هاش دلم رو یه‌جوری میکرد ولی نمیفهمیدم یعنی چی !!


    منظورش از لذت عمیق و بزرگ چی بود؟؟


    نماز و روزه و اینجور چیزا حتما !!؟


    غرق تو فکر و نوشتن بودم که با صدای زنگ در از جا پریدم !


    با تعجب پله ها رو پایین رفتم و آیفون رو نگاه کردم. مرجان بود !


    با کلی هله هوله ، اومده بود ببینه حالم خوب شده یا نه.


    - دیشب واقعاً حالت بد بودا! داشتی چرت و پرت میگفتی!!


    - چرا؟!


    زد زیر خنده.


    - همون حرفایی که میزدی دیگه! آرامش و رنج و...


    - چرت و پرت نبود مرجان. ببین من تازگیا دارم یه چیزایی میفهمم .

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت نود و دوم

    • AMIR 181
    • دوشنبه ۳۰ مهر ۹۷
    • ۱۷:۲۸

    🔹 #او_را... (۹۲)



    صبح با صدای آلارم گوشی با نارضایتی چشم هام رو باز کردم. هشدار رو قطع کردم و دوباره روی تخت افتادم !


    اما نوشته ی روی دیوار جلوی تخت ، نظرم رو جلب کرد !


    « برای رسیدن به لذت عمیق،باید از لذت های سطحیت بگذری! »


    یادم اومد شب قبل ، تمام جملاتی که ذهنم رو درگیر کرده بودن ، رو کاغذ نوشته بودم و به در و دیوارهای اتاق چسبونده بودم!!


    خمیازه کشیدم و با لب و لوچه ی آویزون ، کاغذ رو نگاه کردم .


    " حالا حتما باید تو رو اینجا میچسبوندم!؟


    یادم باشه حتما جات رو عوض کنم!! "

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت نود و یکم

    • AMIR 181
    • دوشنبه ۳۰ مهر ۹۷
    • ۱۵:۲۱

    🔹 #او_را.... (۹۱)



    حرف‌های مرجان دوباره پتک شده بود و به سرم میکوبید .


    راست میگفت !


    آرامش داشته باشم که چی بشه !؟


    آخرش که چی؟؟؟!


    رفتم سراغ دفترچه های روی میز .


    دوباره باید سوالی رو که سعی داشت مغزم رو منفجر کنه ، مینوشتم .


    « آرامش!؟ »


    به دنبال جوابش تو نوشته های قبلیم گشتم ، چندتا جمله پیدا کردم !


    « آرامش نداشته باشی ، نمیتونی به هدفت برسی! »

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت نود

    • AMIR 181
    • يكشنبه ۲۹ مهر ۹۷
    • ۲۲:۱۹

    🔹 #او_را ... (۹۰)



    با تعجب بهم خیره شد و سرش رو تکون داد !

    - شب بخیر !!


    این رنج من بود ، پس باید میپذیرفتم ، چون نمیتونستم برطرفش کنم !

    به اعتقاد پدرم ، من تا وقتی که میتونستم یکی بشم شبیه خودشون

    ارزش داشتم

    وگرنه یه وصله ی ناجور به این خانواده بودم ! 😔


    هماهنگی حرف های سجاد ، با حرف هایی که تو جلسه میشنیدم ، برام عجیب بود !!

    و از اون عجیب تر اینکه بار اولی بود که چنین حرف‌هایی رو میشنیدم !

  • ادامه مطلب