از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت صد و دوازدهم

  • AMIR 181
  • يكشنبه ۶ آبان ۹۷
  • ۲۲:۲۳

🔹#او_را.... (۱۱۲)



نمیدونستم تا کِی ...

اما انگار حالا حالاها حالگیری از خودم ، برنامه ی ثابت زندگیم بود .


البته نمیتونستم منکر احساس عزت نفسی که بعدش بهم دست میداد بشم! و همین احساس بود که وادارم میکرد این برنامه رو ادامه بدم .


هوای قشنگ دم پاییز باعث شد برای کار تایپ ، لپ تاپ و گوشی رو هم بیارم حیاط .


کلیپ ها رو دونه دونه دانلود کردم و مشغول تایپشون شدم ...


آخرهای تایپم بود 📝

قطره های اشک ، دونه دونه سر میخوردن و پایین میومدن. نمیدونستم چرا اما حرف هاش داشت دلم رو زیر و رو میکرد...

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت صد و یازدهم

    • AMIR 181
    • يكشنبه ۶ آبان ۹۷
    • ۲۰:۰۱

    🔹#او_را... (۱۱۱)



    سیستم رو خاموش کردم و به تصویر تارم ، تو صفحه تاریکش نگاه کردم .


    به دو تا خطی که از چشم هام تا انتهای صورتم ، کشیده شده بود و برق میزد نگاه کردم و به ملافه ی گل گلی روی سرم !


    من حالا جلوی همون خدا نشسته بودم. خدایی که بهش بد و بیراه میگفتم اما اون میخواست همه این اتفاق‌ها بیفته که بفهمم تنها جای امنم تو بغل خودشه ! 😔


    آرامش عجیبی به دلم چنگ زد. تمام وجودم داشت بهم میگفت که آفرین! بالاخره درست اومدی!


    قبول کردن خدا و اطاعت از اون ،همون چیزی بود که مدت‌ها ازش فراری بودم ، اما تمام راه‌های آرامش به همین ختم میشد !!


    دلم بابت تمام این سالها پر بود !

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت صد و دهم

    • AMIR 181
    • يكشنبه ۶ آبان ۹۷
    • ۱۷:۴۹

    🔹#او_را... (۱۱۰)



    تو لپ‌تاپ سرچ کردم و یادم اومد که اول باید وضو بگیرم. رفتم تو حموم و شیر آب رو باز کردم.


    مرحله به مرحله از لپ‌تاپ نگاه میکردم و دوباره میرفتم تو حموم تا بالاخره تونستم وضو بگیرم !


    تمام لباسام خیس شده بود! با غرغر عوضشون کردم و دوباره نشستم پای سیستم .


    خیلی حفظ کردنش سخت بود! نه میدونستم قبله کدوم طرفه ، نه حتی چادری داشتم که بندازم رو سرم و نه مهری برای سجده !!


    کلافه نشستم رو زمین و زیرلب غر زدم


    " آخه تو نماز میدونی چیه که میخوای بخونی!؟ اصلاً این کارا به قیافه ی تو میخوره؟! " 😒


    در همین حال ، چشمم دوباره افتاد به تخته وایت‌برد !

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت صد و نهم

    • AMIR 181
    • شنبه ۵ آبان ۹۷
    • ۲۲:۱۶

    🔹#او_را... (۱۰۹)



    مامان با تأسف نگاهش کرد و سرش رو تکون داد و مشغول خوردن شد که دوباره بابا گفت


    - البته بدم نیست !


    حداقل یه نفر تو این خونه زنیت به خرج داد و مجبور نیستیم امشبم دستپخت اصغر سیبیل رو بخوریم !!


    مامان چشماش رو ریز کرد و با حرص بابا رو نگاه کرد ...


    - مگه زنیت یعنی کلفتی و آشپزی؟؟ مگه زن شدیم که شکم امثال تو رو پر کنیم!؟


    خیلی وقت بود که دعواشون رو ندیده بودم !


    تقریباً از وقتی که تصمیم گرفتن موقع غذا خوردن ، با هم حرف نزنن ، فقط صدای دعواهاشون رو از اتاقشون شنیده بودم .


    قبل از اینکه بابا حرفی بزنه و دعوا بشه ، سریع به مامان گفتم


    - نه منظور بابا این بود که خیلی وقته غذای خونگی نخوردیم .

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت صد و هشتم

    • AMIR 181
    • شنبه ۵ آبان ۹۷
    • ۱۹:۵۳

    🔹#او_را.... (۱۰۸)



    کسی بود که میخواست کمکم کنه. این کارو کرد و رفت...


    - چه کمکی؟


    - کمک کنه تا آروم بشم 


    تا دوباره خودکشی نکنم ...


    تا...


    یه‌چیزایی رو بفهمم !


    - خب؟؟


    - هیچی دیگه. میگم که. این کارو کرد و رفت!


    - حتماً همه این مسخره بازی‌ها رو هم اون گفته انجام بدی !!


    -مسخره بازی نیست مرجان. تو که اخلاق منو میدونی. اگر یه‌ذره غیرعقلانی بود ، عمراً اگه عمل میکردم !


    - اصلاً این پسره کیه؟ چیه؟ حرفش چیه؟ چی شده که فکر کردی حرفاش درسته؟


    - میدونی مرجان! اون یه‌جوری بود.

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت صد و هفتم

    • AMIR 181
    • شنبه ۵ آبان ۹۷
    • ۱۷:۴۰

    🔹#او_را.... (۱۰۷)



    "هدف"

    به هدفی فکر کردم که چند وقتی بود داشتم برای رسیدن بهش تلاش میکردم. به آرامشی که کم کم داشت خودش رو بهم نشون میداد و به استعدادهایی که تازگی متوجه داشتنشون شده بودم !


    به اینکه حداقل مثل قبلاً الکی دور خودم نمیپیچم و با چشم بازتری زندگی میکنم .


    به اینکه کم کم داره باورم میشه انسانم و قرار نیست هرطور که دلم میخواد زندگی کنم و انتظار موفقیت هم داشته باشم!


    هرچند که گاهی یادم میرفت و تو عمل ، خراب میکردم .


    و هرچند که هنوزم اون چیزی که باید میشدم ، نشده بودم !


    اون شب دوباره دفترچه ای که از فهمیده های جدیدم پر کرده بودم رو ورق زدم و کتابی رو هم که در حال مطالعش بودم ، به اتمام رسوندم .

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت صد و ششم

    • AMIR 181
    • جمعه ۴ آبان ۹۷
    • ۲۲:۲۸

    🔹#او_را.... (۱۰۶)



    اتفاقاتی که افتاده بود رو مرور کردیم و من غش غش و زهرا خیلی آروم و درحالیکه سعی داشت من رو هم آروم کنه ، میخندیدیم .


    خیلی برام جالب بود که جوری رفتار میکردن که انگار نه انگار با هم فرقی داریم .


    اینقدر حواسم پرت خوشی های اون چندساعت بود که تا وقتی دوباره تو فشار عجیب داخل واگن قرار نگرفته بودم ، نفهمیدم که باز برگشتم تو مترو !


    - این چه کاری بود آخه؟! خب با تاکسی میرفتیم دیگه! 😕


    - وای این دوباره شروع کرد! ترنم نمیدونی وقتی لب هات روی همه چقدر خوشگل تر به نظر میای! 😉


    خندیدم و تو همون شلوغی با کیفم کوبیدم تو سر زهرا که باعث شد خانوم سن بالایی که کنارم بود و از تکون های من احتمالاً داشت له میشد ، اعتراض کنه! 😅

  • ادامه مطلب