- AMIR 181
- جمعه ۴ آبان ۹۷
- ۲۲:۲۸
🔹#او_را.... (۱۰۶)
اتفاقاتی که افتاده بود رو مرور کردیم و من غش غش و زهرا خیلی آروم و درحالیکه سعی داشت من رو هم آروم کنه ، میخندیدیم .
خیلی برام جالب بود که جوری رفتار میکردن که انگار نه انگار با هم فرقی داریم .
اینقدر حواسم پرت خوشی های اون چندساعت بود که تا وقتی دوباره تو فشار عجیب داخل واگن قرار نگرفته بودم ، نفهمیدم که باز برگشتم تو مترو !
- این چه کاری بود آخه؟! خب با تاکسی میرفتیم دیگه! 😕
- وای این دوباره شروع کرد! ترنم نمیدونی وقتی لب هات روی همه چقدر خوشگل تر به نظر میای! 😉
خندیدم و تو همون شلوغی با کیفم کوبیدم تو سر زهرا که باعث شد خانوم سن بالایی که کنارم بود و از تکون های من احتمالاً داشت له میشد ، اعتراض کنه! 😅
نخودی خندیدم و به زهرا که داشت با لبخند به جای من معذرت خواهی میکرد نگاه کردم .
دوباره وسط جمعی قرار گرفته بودم که بوی لوازم آرایش و اسپری هاشون ، فضا رو پر کرده بود. دوست نداشتم بازهم اعصابم خورد بشه اما اون جو راه دیگه ای جلوی پام نمیذاشت ! 😞
تو فکر و خیالات غرق بودم که زهرا مثل یه غریق نجات ، به دادم رسید !
- بهت خوش گذشت؟
خودم رو جمع و جور کردم و لبخند زدم
- خب راستش آره! دوستای جالبی داری!
- آره خیلی بچه های خوبی هستن. تنها جمعی که خیلی دوستشون دارم، همین جَمعه!
- چطور؟ مگه دوست دیگه ای نداری؟
- خب چرا. اما بچه های هیئت منتظران با همه فرق دارن!
- چرا؟!
- خب میدونی...همه کسایی که تو این جمع هستن ، یه هدف دارن و با هم عهد بستن که برای این هدف تا پای جون ، جلو برن. برای همین روی خودشون کار کردن. اخلاقشون ، برخوردشون ، تفکرشون ، کاراشون ، با همه متفاوته! بخاطر همون هدف ، همدیگه رو خیلی دوست دارن. به هم احترام میذارن. برای هم مهم هستن. خلاصه خیلی ماهن! اگر بازم دلت بخواد که باهام بیای ، کم کم خودت میفهمی !
- جالبه! اتفاقاً چندنفرشون شمارم رو گرفتن که بیشتر با هم در ارتباط باشیم.
چشم هاش از خوشحالی درخشید .
- واقعا؟! میگم که خیلی ماهن! 😌
اینقدر با زهرا گرم صحبت شدیم که نفهمیدم کی رسیدیم خونه. وارد حیاط خوشگلشون که شدیم وایسادم تا ازش خداحافظی کنم. اصرارش رو برای موندن قبول نکردم و با بغل محکمی ، بخاطر روز خوبی که گذرونده بودم ، ازش تشکر کردم .
ماشین رو از پارکینگ خارج کردم و به طرف خونه به راه افتادم. طبق معمول ، آهنگی که گذاشته بودم به مغزم اجازه ی فعالیت درست رو نمیداد. خاموشش کردم.
تفاوت بین آدم ها ، فکرم رو مشغول کرده بود. اینکه چقدر دغدغه هاشون با هم فرق داره ، فکرهاشون ، رفتارهاشون ، مدل زندگیشون و...
یاد دورهمی هایی افتادم که بعد از بی وفایی سعید و عرشیا ، دیگه توشون شرکت نکرده بودم. توی اون جمع ها هم کم شوخی و بگو بخند نداشتیم اما یه چیزی تو دورهمی امروز بود که هیچ جای دیگه شاهدش نبودم!
نمیدونم. شاید به قول زهرا ، هدفشون بود که اینقدر دوست داشتنی ترشون میکرد !
به خیابون شلوغ و پر سروصدای رو به روم نگاه کردم و زیر لب زمزمه کردم
" هدف...! "
"محدثه افشاری"