- AMIR 181
- شنبه ۵ آبان ۹۷
- ۱۷:۴۰
🔹#او_را.... (۱۰۷)
"هدف"
به هدفی فکر کردم که چند وقتی بود داشتم برای رسیدن بهش تلاش میکردم. به آرامشی که کم کم داشت خودش رو بهم نشون میداد و به استعدادهایی که تازگی متوجه داشتنشون شده بودم !
به اینکه حداقل مثل قبلاً الکی دور خودم نمیپیچم و با چشم بازتری زندگی میکنم .
به اینکه کم کم داره باورم میشه انسانم و قرار نیست هرطور که دلم میخواد زندگی کنم و انتظار موفقیت هم داشته باشم!
هرچند که گاهی یادم میرفت و تو عمل ، خراب میکردم .
و هرچند که هنوزم اون چیزی که باید میشدم ، نشده بودم !
اون شب دوباره دفترچه ای که از فهمیده های جدیدم پر کرده بودم رو ورق زدم و کتابی رو هم که در حال مطالعش بودم ، به اتمام رسوندم .
صبح ، راحت تر از روزهای قبل با صدای ساعتی که تازه خریده بودم ، چشم هام رو باز کردم .
دوشی گرفتم و مشغول نظافت اتاقم شدم .
قرار بود مرجان برای ناهار بیاد پیشم .
روز قبل که شهناز خانوم برای نظافت اومده بود ، ازش خواسته بودم پختن ماکارونی رو بهم یاد بده .
بعد از ریختن ماکارونی ها تو آب جوش رفتم تو اتاق تا یکم خودم رو مرتب کنم .
بعد از مدت ها آرایش ملایمی کردم و برگشتم آشپزخونه. و با ذوق فراوون غذا رو آبکش کردم!
بار اولی بود که دست به چنین کاری میزدم !
داشتم به کدبانویی و هنرمندی خودم میبالیدم که زنگ خونه به صدا دراومد .
با یه ژست خاص و کمی قیافه به استقبال مرجان رفتم !
- سلااااام عزیزممممم ☺
اووووو! نگاش کن! چه عجب ما بعد مدت ها دوباره آرایش کردن ترنم خانوم رو دیدیم!! چه خوشششگل شدی!
- سلام خوش اومدیییی...
بعدشم من همیشه خوشگلم! 😏
- آهان! بله!!
- نه تنها خوشگلم ، بلکه کلی هم هنرمندم ! 😎
چنان ناهاری برات پختم که انگشتاتم باهاش میخوری !
- بابا هنرمنددددد....!!
بعد صداش رو پایین آورد و یه جوری که مثلا من نشنوم دستاش رو گرفت رو به آسمون
- خدایا غلط کردم. اگه من زنده از این در برم بیرون قول میدم آدم شم ! 😰
با آرنج زدم تو شکمش
- دلتم بخواد دستپخت منو بخوری! از سرتم زیادیه!!
با کلی تعریف از غذا کشوندمش تو آشپزخونه و غذا رو کشیدم ، اما خودمم مثل ماکارونی ها وا رفتم !!
با یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم زل زد !
- این بود هنرت !!؟؟ 😐
حتما یه ساعت گذاشتی ماکارونی ها تو آب بجوشن !!
- وای مرجان!! مگه چنددقیقه باید میجوشیدن؟؟ 😳
- خسسسسته نباشی هنرمند!! 😑
برو ، برو اونور بذار دوتا نیمرو بپزم ، معدم داره خودشو میکشه !
مرجان دو تا تخم مرغ رو نیمرو کرد و به زور من رو کنار خودش نگه داشت تا طرز پختش رو بهم نشون بده !!
- عیب نداره. نمیخواد گریه کنی! به کسی نمیگم جای ماکارونی آش پخته بودی!
زدم تو سرش
- که گریه کنم؟
بعدم با اعتماد به نفس کامل دستم رو زدم به کمرم و ادامه دادم
- بالاخره اتفاقه! پیش میاد!
مرجان با پوزخند سر تا پام رو نگاه کرد و ماهیتابه رو گذاشت روی میز .
بعد از خوردن غذا رفتیم تو حیاط و زیر درخت ها ، نشستیم روی چمن .
- ولی جدی میگم. خیلی خوشگل شدی! دلم برای این قیافت تنگ شده بود !!
- منم جدی میگم. من همیشه خوشگلم ولی در کل ، مرسی !
- ترنم نمیخوای این لوس بازیهارو تموم کنی؟؟ یعنی چی این کارات آخه!؟؟ 😒
- مرجان تو وقتی میخوای هیکلتو قشنگ کنی ، تموم سختیهای ورزش و رژیم و همه رو تحمل میکنی. منم میخوام زندگیم رو قشنگ کنم ، پس می ارزه سختیاش رو تحمل کنم !
دهنش رو کج کرد و ادام رو درآورد 😐
- مسخره بازی در نیار مرجان! خودتم میدونی. من دو راه بیشتر ندارم. یا زندگیم رو تموم کنم ، یا زندگیم رو عوض کنم !
نگاهش رو به چمن ها دوخت و مشغول بازی با اونها شد .
- باشه ، عوض کن. ولی نه با این لوس بازیا!! اصلاً تو خیلی بد شدی!! نه بهم میگی کجا میری ، نه میگی چیکار میکنی 😔
به طرز مشکوکی تو چشمام زل زد:
- اصلاً تو که عشق سیگار و مشروب بودی ، چجوری ترک کردی؟؟
نکنه رفتی کمپ!؟ نکنه این چرندیات رو اونجا بهت یاد دادن!؟
با تعجب نگاهش کردم و یهو زدم زیر خنده .
- دیوونه!! مگه من معتادم!؟
با حالت قهر روش رو برگردوند و اخماش رفت تو هم. رفتم جلوتر و بغلش کردم.
-آخه خل و چل! من چی دارم از تو قایم کنم!؟ فقط میخواستم مطمئن شم راهی که میرم درسته یا نه،بعد دربارش حرف بزنم!
- اولاً خیلی چیزا قایم کردی ، بعدم خب حالا اگه مطمئن شدی ، بگو ببینم چی به چیه .
دستم رو زدم به کمرم و طلبکارانه نگاهش کردم
- چیو قایم کردم؟؟ 😒
اونم مثل من گارد گرفت و ابروهاش رو بیشتر به هم گره زد
- اون دوشب کجا بودی؟ الان کجا میری که به من نمیگی؟ 😒
- اگر همه دردت اون دوشبه ، باشه. خونه یه پسره بودم ...
چشماش از تعجب گرد شد 😳
- پسر!!؟؟ کی؟؟
- آره. نمیدونم. نمیدونم کی بود و از کجا اومد و کجا رفت! اما اومد ، یه چیزایی گفت و غیب شد...
سعی داشتم بغض گلوم رو پنهان کنم 😔
- دیگه هم ندیدمش 😞
"محدثه افشاری"