از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت صد و پنجم

  • AMIR 181
  • جمعه ۴ آبان ۹۷
  • ۲۰:۰۴

🔹#او_را.... (۱۰۵)



یکی دیگشون گفت


- آره عالیه. منم یه پیشنهاد دارم. میتونیم روزهای جلسات ورودی های جدید رو از بچه های قدیمی جدا کنیم. اینجوری قدم به قدم میرن بالا.


دختری که کنار من نشسته بود با صدای نازک و قشنگی گفت


- نه به نظر من باهم باشن بهتره. بچه های قدیمی روشون تاثیر میذارن برای رشد بهتر.


نظرات مخالف و موافق پشت سر هم گفته میشد. من که چیزی از ماجرا نمیدونستم و مثل خنگ ها سرم رو بینشون میچرخوندم ، خودم رو مشغول محیط اطراف کردم .


بلند شدم تا دور سالن یه چرخی بزنم. البته جذابی اون محیط ، من رو به این کار وادار میکرد.

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت صد و چهارم

    • AMIR 181
    • جمعه ۴ آبان ۹۷
    • ۱۸:۱۰

    🔹#او_را... (۱۰۴)



    فکرهای چنددقیقه پیشم باعث شده بود دپرس و بی حوصله بشم. زهرا هم که اینو از چهرم خونده بود، خیلی به پر و پام نپیچید. کلافه و ناراحت به دنبالش راه افتاده بودم و سعی میکردم سرم رو پایین بگیرم که کسی قیافم رو نبینه !


    خودمم میدونستم حتی بدون آرایش خوشگلم ، اما اون لحظه شدیداً اعتماد به نفسم پایین رفته بود ...


    بعد از چند دقیقه وارد یه حیاط پر درخت بزرگ شدیم. انتهای حیاط ، یه راهرو بود که با راهنمایی زهرا به همون سمت رفتیم. کلی کفش بیرون راهرو بود و سر و صدا از داخل میومد. سردر راهرو یه پرچم نصب شده بود با جمله ی "به هیئت منتظران موعود خوش آمدید."


    با همون جمله وارفتم ! 😕


    - زهرا؟ منو آوردی هیئت؟! 😶

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت صد و سوم

    • AMIR 181
    • پنجشنبه ۳ آبان ۹۷
    • ۲۲:۰۸

    🔹#او_را.... (۱۰۳)



    برای حاضر شدن ، به اتاق زهرا برگشتیم .


    آماده شدم و رو تختش نشستم و حاضر شدنش رو نگاه میکردم و خوشگلی لباس های خونگیش رو با سادگی لباس های بیرونش مقایسه میکردم.

    هرچند که در عین سادگی ، خیلی تمیز و شیک و مرتب بود...


    از مامانش خداحافظی کردیم و بیرون اومدیم. زهرا بدون توجه به ماشین هردومون که توی پارکینگ بودن ، به طرف در رفت.


    - عه! کجا میری؟؟ ماشینا تو پارکینگنا! 😳


    دستم رو گرفت واز در بیرون برد.


    - میدونم. مگه قراره آدم همه جا با ماشین بره؟


    با تعجب ، سرجام میخ شدم و غر زدم :


    - وا! میخوای پیاده بری؟ 😕


    دوباره دستم رو گرفت و کشید


    - مگه من گفتم پیاده بریم؟ 😒

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت صد و دوم

    • AMIR 181
    • پنجشنبه ۳ آبان ۹۷
    • ۱۹:۵۲

    🔹#او_را .... (۱۰۲)



    دستم رو زدم زیر چونم و سعی کردم با یادآوری نوشته های سجاد ، دلم رو آروم کنم. اما فایده ای نداشت...!


    میدونستم با وجود این همه تمرین ، بازم یه جای کارم لنگ میزنه و حتی شاید میدونستم کجاش! اما نمیخواستم به این راحتی تسلیم همه ی عقاید سجاد بشم !


    با صدای زهرا به خودم اومدم .


    - ترنم چرا نمیخوری؟ نکنه از این غذا خوشت نمیاد؟!


    - نه! نه! ببخشید. حواسم نبود. میخورم. ممنون.


    حال و هوای خونه ی زهرا ، برام خیلی آشنا بود...


    من حتی تو خونه ی خودم هم این آرامش و راحتی رو نداشتم و این دومین جایی بود که احساس میکردم میشه توش زندگی کرد! با این فکر ، غم عجیبی به دلم هجوم آورد.


    غم کسی که هیچوقت نفهمیدم چرا اینقدر ناگهانی من رو گذاشت و برای همیشه رفت !

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت صد و یکم

    • AMIR 181
    • پنجشنبه ۳ آبان ۹۷
    • ۱۷:۴۰

    🔹#او_را.... (۱۰۱)



    دیوارهای صورتی اتاقش ، به همراه پرده ی سفید و یاسی و سرویس خواب سفیدش حسابی من رو به وجد آورد 😍


    با ذوق دور اتاقش چرخی زدم و خوش سلیقگیش رو تحسین کردم .


    بعد انگار که چیزی یادم افتاده باشه به زهرا نگاه کردم .


    - راستی!! تو چرا اینقدر سن مامانت کمه؟ خیلی جوون به نظر میرسید!


    - آره سنش کمه. زود ازدواج کرده.


    - عه! چرا؟


    -خب از نظر مامان من ، ازدواج یک وظیفست که بهتره هرچه سریعتر انجام بشه.


    - وا! چه وظیفه ای؟

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت صدم

    • AMIR 181
    • چهارشنبه ۲ آبان ۹۷
    • ۲۲:۲۷

    🔹#او_را ... (۱۰۰)



    با چشم هایی که همچنان تعجب ازشون میبارید ، بدرقش کردم که صدای خنده ی زهرا ، رشته ی افکارم رو پاره کرد.


    - چرا این شکلی شدی ترنم؟؟


    - زهرا واقعا این خانوم مامانت بود؟؟


    - آره خب. مگه چشه؟!


    سرم رو خاروندم و تازه یادم افتاد که هنوز باکس گل رو به زهرا ندادم !!


    - عه راستی! اینقدر حواسم پرت شد که یادم رفت اینو بهت بدم. بفرما عزیزم. تقدیم به دوست جدید و بامعرفتم.


    - وای ممنونم ترنم. چرا زحمت کشیدی؟


    جعبه رو از دستم گرفت و با ذوق نگاهش کرد و با بوس محکمی دوباره ازم تشکر کرد.


    - راستی نگفتی چرا اینقدر تعجب کردی؟!

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت نود و نهم

    • AMIR 181
    • چهارشنبه ۲ آبان ۹۷
    • ۲۰:۳۵

    🔹#او_را.... (۹۹)



    اواخر تابستون بود و کم کم داشتم آماده میشدم برای ترم جدید .


    برعکس تابستون های گذشته ، امسال اکثرا خونه بودم و گاهی با زهرا یا مرجان بیرون میرفتم .


    تو این مدت دفترچه ی سجاد رو دوبار کامل خونده بودم و خیلی از جملات رو حفظ شده بودم !


    نکات سخنرانی های جلسه که زهرا برام میفرستاد رو هم تو دفترچم نوشته بودم .


    تمام سعیم رو میکردم تا برای بهتر شدن حالم ، بتونم به حرفاشون عمل کنم. هرچند که گاهی خیلی سخت بود و خراب میکردم !


    یه بار دیگه به آدرسی که تو گوشیم بود نگاه کردم و ماشین رو نگه داشتم .


    پلاک ۴۲ ...

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت نود و هشتم

    • AMIR 181
    • چهارشنبه ۲ آبان ۹۷
    • ۱۸:۲۳

    🔹#او_را ... (۹۸)



    چنددقیقه صحبت کردیم و بلند شدیم .


    لحظه ی آخر دوباره زهرا رفت و سرش رو گذاشت رو تابوت ها. وقتی برگشت با لبخند گفت


    - ولی اگر یه وقت کارت جایی گیر کرد ، برو سراغشون ! خیلی با معرفتن...خیلی!


    نگاه گذرایی به سمتشون انداختم و از در بیرون رفتم .


    تو پارک نشسته بودیم و با هم صحبت میکردیم. دلم داشت ضعف میرفت


    - میگم تو گشنت نیست!؟


    - آره یکم ...!


    - نظرت چیه بریم رستوران ؟


    با  تعجب نگاهم کرد .


    - ها!؟؟ یادت رفته ماه رمضونه!؟

  • ادامه مطلب