- AMIR 181
- چهارشنبه ۲ آبان ۹۷
- ۲۲:۲۷
🔹#او_را ... (۱۰۰)
با چشم هایی که همچنان تعجب ازشون میبارید ، بدرقش کردم که صدای خنده ی زهرا ، رشته ی افکارم رو پاره کرد.
- چرا این شکلی شدی ترنم؟؟
- زهرا واقعا این خانوم مامانت بود؟؟
- آره خب. مگه چشه؟!
سرم رو خاروندم و تازه یادم افتاد که هنوز باکس گل رو به زهرا ندادم !!
- عه راستی! اینقدر حواسم پرت شد که یادم رفت اینو بهت بدم. بفرما عزیزم. تقدیم به دوست جدید و بامعرفتم.
- وای ممنونم ترنم. چرا زحمت کشیدی؟
جعبه رو از دستم گرفت و با ذوق نگاهش کرد و با بوس محکمی دوباره ازم تشکر کرد.
- راستی نگفتی چرا اینقدر تعجب کردی؟!
- زهرا! میگم...مامانت چادری نیست. نه؟
- وا!! چرا این سوالو میپرسی؟
- آخه بهش نمیومد!
شروع کرد به خندیدن و دستم رو کشید و بردم سمت مبل ها
- ترنم ازدست تو!! مگه قراره تو خونه هم با چادر بگردیم ما؟؟
مثل خنگ ها نگاهش کردم .
- خب نمیدونم. من تا حالا خونه ی کسی که چادریه نرفتم! در کل فکر نمیکردم اینجوری باشه!
- اتفاقا خدا خیلی خیلی خوشش میاد زن تو خونه خصوصا واسه همسرش مرتب و خوشتیپ باشه. وگرنه مامان من بیرون از خونه ، از منم باحجاب تره!
- چه جالب! ولی تو خونه هم از تو خوشتیپ تره ها!!
زهرا ویشگون کوچیکی از دستم گرفت و با خنده بلند شد. چادرش رو گذاشت رو مبل و رفت آشپزخونه و با سینی شربت برگشت.
- دستت درد نکنه. راستی نگفتی امروز قراره کجا بریما!
- امروز با دوستام یه جلسه داریم. یه دورهمی که دوست داشتم توهم باشی.
- میدونی...راستش من قبل از تو اصلا خاطرات خوبی از چادری ها نداشتم.
و همینطور قبل از یه اتفاق ، دید خوبی نسبت به آخوندها و ریشوها ...
آخه خیلیاشون جوری رفتار میکنن انگار دارن دشمنشون رو میبینن. ولی تو دومین نفری هستی که اینطور ، رفتار نمیکنی!
- میدونم چی میگی ترنم .
به دل نگیر. اونا خودشونم درست دین رو نشناختن !
- یعنی چی؟
- خب تشخیص خوبی و بدی یک انسان، به این راحتیا نیست. از کجا معلوم ... ممکنه همین الآن ، خود تو ، خیلی بهتر از من باشی !
به قول حاج آقا ، میزان خوبی و بدی هر شخص ، به مقدار مبارزه با نفسیه که انجام میده.
حالا یه نفر نفسش تو بدحجابی قلقلکش میده. یه نفرم هست با حجابه و نفسش تو دروغ و غیبت و اینجور چیزا قلقلکش میده و خیلی به حجابش کار نداره. پس نمیشه از روی ظاهر قضاوت کرد که کی خوبه و کی بده.
بلکه مهم اینه که طرف چقدر جلوی نفسش می ایسته.
- چقدر این حاج آقاهه باحاله زهرا! دلم میخواد بگیرم بیلبوردش کنم بزنمش به در و دیوار شهر ، همه مردم حرفاش رو بشنون!! 😢
زهرا با تعجب نگاهم کرد و خندید
- دیوونه! حالا چرا اینجوری؟
خودمم خندم گرفت !
- نمیدونم. یهو به ذهنم رسید !
بعد از خوردن میوه و شربت ، به اتاق زهرا رفتیم.
"محدثه افشاری"