- AMIR 181
- پنجشنبه ۳ آبان ۹۷
- ۲۲:۰۸
🔹#او_را.... (۱۰۳)
برای حاضر شدن ، به اتاق زهرا برگشتیم .
آماده شدم و رو تختش نشستم و حاضر شدنش رو نگاه میکردم و خوشگلی لباس های خونگیش رو با سادگی لباس های بیرونش مقایسه میکردم.
هرچند که در عین سادگی ، خیلی تمیز و شیک و مرتب بود...
از مامانش خداحافظی کردیم و بیرون اومدیم. زهرا بدون توجه به ماشین هردومون که توی پارکینگ بودن ، به طرف در رفت.
- عه! کجا میری؟؟ ماشینا تو پارکینگنا! 😳
دستم رو گرفت واز در بیرون برد.
- میدونم. مگه قراره آدم همه جا با ماشین بره؟
با تعجب ، سرجام میخ شدم و غر زدم :
- وا! میخوای پیاده بری؟ 😕
دوباره دستم رو گرفت و کشید
- مگه من گفتم پیاده بریم؟ 😒
چشم هام گرد شد و صدام از حد معمول بلندتر ...
- مترو؟؟؟ وای زهرا بیخیال! 😩
من اصلاً عادت به اینجور کارا ندارم.
مصمم رو به روم ایستاد و یه ابروش رو انداخت بالا !
- تنبل خانوم! بیا بریم. مگه باید عادت داشته باشی؟ 😒
- زهرا جون ترنم ول کن! این یکی رو دیگه نمیتونم. بیا عین آدم سوار ماشین بشیم بریم ...
- ترنم به جون خودت من از تو تنبل تر و راحت طلب ترم. ولی تا این تنبلی رو کنار نذارم بیخیال نمیشم. بیا بریم تا منم بیشتر از این وسوسه نشدم .
دستم رو گرفت و من رو که هنوز در حال غر زدن بودم ، کشون کشون به دنبال خودش برد!
از شلوغی مترو طاقتم تموم شده بود و دلم میخواست بشینم و گریه کنم. ولی حتی جایی برای نشستن هم نبود ! 😐
- آخه من از دست تو چیکارکنم؟ عجب غلطی کردم با تو دوست شدما ! 😑
- هیسسس...دلتم بخواد! وایسا غر نزن ! 😊
تن صدام رو پایین آوردم و تو چشماش که ده سانت بیشتر از چشمای خودم فاصله نداشت زل زدم
- غر نزنم؟؟ زهرااااا...غر نزنم؟؟ کلَت تو حلق منه! بعد میگی غر نزن؟! 😣
لبخند دلنشینی رو لب هاش ظاهرشد .
- اولشه! درست میشی...منم اوایلش همین احساسو داشتم. کلی از خودم فحش خوردم تا تونستم!☺
چشمام رو ریز کردم و با حرص نفسم رو بیرون دادم .
صدای دست فروشی که از وسط اون جمعیت چمدون بزرگش رو میکشید و گوشاش سعی میکرد بد و بیراه مردم رو نشنیده بگیره ، حتی از لبخند زهرا هم برام زجرآورتر بود ! 😒
نگاهم رو تو واگن چرخوندم. به جز زهرا و یه پیرزن ، هیچکس چادری نبود !
هرکسی با تیپ و قیافش سعی داشت بهتر از بغل دستیش به نظر بیاد. این رو از نگاه های چپ چپشون به همدیگه یا سلفی های چند دقیقه یه بار و بررسی تمیزی زیرچشمشون تو آینه میشد فهمید !
ناخودآگاه دستی به بافت موهام کشیدم و از تو آینه به صورتی که حالا چندوقتی میشد سعی میکرد رو پای زیبایی خودش وایسه و به لوازم آرایش متوسل نشه ، نگاه کردم .
دلم میخواست لوازم آرایشم پیشم بود تا به همشون ثابت کنم هیچکدوم نمیتونن حتی به گرد پام برسن! و با این فکر شدیداً حرصم گرفت...
اعصابم خیلی خورد شده بود. نگاهم رو صورت هاشون میچرخید و خودم رو واسه ظاهری که برای خودم درست کرده بودم ، سرزنش میکردم 😞
تو اون لحظه اصلاً دلم نمیخواست یاد آموخته ها و هدف جدیدم بیفتم. فقط دلم میخواست منم مثل بقیه تو این دور رقابتی شرکت کنم و دست همه رو از پشت ببندم !
تو همین فکرا بودم که زهرا دستم رو گرفت و به سمت در کشید. از مترو که پیاده شدم با غرغر رفتم یه گوشه ی خلوت و مشغول مرتب کردن شالم شدم . زهرا با لبخند ملایمی ، نگاهم میکرد و چیزی نمیگفت ...
" محدثه افشاری"