- AMIR 181
- پنجشنبه ۳ آبان ۹۷
- ۱۹:۵۲
🔹#او_را .... (۱۰۲)
دستم رو زدم زیر چونم و سعی کردم با یادآوری نوشته های سجاد ، دلم رو آروم کنم. اما فایده ای نداشت...!
میدونستم با وجود این همه تمرین ، بازم یه جای کارم لنگ میزنه و حتی شاید میدونستم کجاش! اما نمیخواستم به این راحتی تسلیم همه ی عقاید سجاد بشم !
با صدای زهرا به خودم اومدم .
- ترنم چرا نمیخوری؟ نکنه از این غذا خوشت نمیاد؟!
- نه! نه! ببخشید. حواسم نبود. میخورم. ممنون.
حال و هوای خونه ی زهرا ، برام خیلی آشنا بود...
من حتی تو خونه ی خودم هم این آرامش و راحتی رو نداشتم و این دومین جایی بود که احساس میکردم میشه توش زندگی کرد! با این فکر ، غم عجیبی به دلم هجوم آورد.
غم کسی که هیچوقت نفهمیدم چرا اینقدر ناگهانی من رو گذاشت و برای همیشه رفت !
این بار مامان زهرا با همون لبخندی که از ابتدای ورودم شاهدش بودم ، من رو از عالم خودم بیرون کشید.
- ترنم جان ، بازم برات غذا بکشم؟
- نه. ممنونم. دستتون درد نکنه. خیلی خوشمزه بود!
- نوش جونت گلم! البته دستپخت زهرا خانوم بود.
با ناباوری زهرا رو نگاه کردم !
- واقعا؟ خیلی عالی بود! دیگه کم کم داره بهت حسودیم میشه ها زهرا !!
زهرا با شیرینی خندید
- نوش جونت! چه کنیم دیگه. بالاخره حاصل چنین مادری،چنین دختریه دیگه! 😉
نگاهم به روی مامانش برگشت. واقعاً همینطور بود. احساس میکردم منشاء تک تک اخلاق و رفتارهای زهرا ، تو وجود مامانشه. جوری باهام رفتار میکرد که انگار سالهاست من رو میشناسه! اهل حسادت نبودم ولی واقعا داشت به زهرا حسودیم میشد! تو همین فکر بودم که انگار نتیجه گیری هام از نوشته های سجاد ،خورد پس کلَم !
« حسادت ، یک رنج بده! رنج بد رنجیه که هیچ فایده ای نداره ، بلکه ممکنه به روح و جسمت هم آسیب بزنه.
برو سراغ رنج های خوب ، تا رنج بد به سراغت نیاد! »
شاید رنج خوب من قبول شرایط غیرقابل تغییرم ، به همین وضعی که هست ، بود .
و تلاش برای تغییر شرایط قابل تغییرم...!
زهرا با نگاه به ساعت ، مثل فنر از جا پرید.
- وای بدو ترنم! دیرمون شد!!
"محدثه افشاری"