او را... (فصل اول) :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت شصت و نهم

  • AMIR 181
  • دوشنبه ۲۳ مهر ۹۷
  • ۱۸:۱۴

🔹 #او_را ... (۶۹)



با صدای آلارم گوشی ،

غلتی زدم و دستمو روی گوشم گذاشتم


اما انگار قصد نداشت بیخیال بشه !!

چشمامو به زور باز کردم

میتونستم حس کنم که بخاطر گریه های دیشبم هنوز ،

قرمز و متورمن !


جوری سرم تیر میکشید که انگار یه سیخ رو رد میکنن تو مغزم و درش میارن !! 😣


دستمو گذاشتم رو سرم و به تخت تکیه دادم ...


بدنم به شدت خشک شده بود

و صدای قار و قور شکمم باعث میشد که احساس تنهایی نکنم !

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت شصت و هشتم

    • AMIR 181
    • دوشنبه ۲۳ مهر ۹۷
    • ۱۶:۰۹

    🔹 #او_را ... (۶۸)



    و این استارتی بود برای برگشتن به حالت همیشگیشون !!


    معلوم بود واقعا شیش - هفت روز سعی در عادی نشون دادن شرایط ، براشون خیلی سخت گذشته ...!


    فضای سردی که به یکباره حاکم بر روابطمون شد ، اینو میگفت ...!


    خوبیش این بود که دیگه هیچ‌کس مجبور به تظاهر نبود !!


    تمام اون چندروز ، تو هتل حبس بودم که نکنه کسی منو ببینه و آبروی خانم و آقای دکتر به خطر بیفته ...!!


    اکثر وقتا رو خواب بودم و بقیش رو هم به گوش دادن آهنگ میگذروندم !


    جوری که تمام آهنگ های رپ رو از بر شده بودم ...!

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت شصت و هفتم

    • AMIR 181
    • يكشنبه ۲۲ مهر ۹۷
    • ۲۲:۲۹

    🔹 #او_را ... (۶۷)



    تا چنددقیقه ، مثل چوب خشک ایستاده بودم و مامان بابا نوبتی بغلم میکردن

    و گریه میکردن !


    از اینکه نزدن توی گوشم

    و حرفی بهم نزدن واقعاً تعجب کرده بودم !!


    تعجبم با دیدن ماشینم که یه گوشه ی حیاط پارک شده بود ، بیشتر هم شد !



    دیگه هیچ حسی به این خونه

    نداشتم !


    قبل سال تحویل ، رفتم حموم و دوش گرفتم 🛁


    گوشی و کیفم روی تختم بودن !


    اولین کاری که کردم ، شماره ی اون رو تو گوشیم سیو کردم ...!

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت شصت و ششم

    • AMIR 181
    • يكشنبه ۲۲ مهر ۹۷
    • ۲۰:۰۶

    🔹 #او_را ... (۶۶)



    ترجیح دادم به مرجان زنگ بزنم !

    هرچند این وقت صبح ، حتما خواب بود

    طول کشید تا جواب بده ...


    - الو؟؟ 😴


    - مرجان 😢


    این دفعه مثل برق گرفته ها جواب داد !

    شاید فکرکرد اشتباه شنیده !!

    - الو؟؟؟؟ 😳


    زدم زیر گریه


    - ترنم 😳

    تویی؟؟؟؟

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت شصت و پنجم

    • AMIR 181
    • يكشنبه ۲۲ مهر ۹۷
    • ۱۷:۵۳

    🔹 #او_را ... (۶۵)



    بازم برگشتم اینجا !

    همون مکان امنی که برام مثل یه قرص آرامبخش عمل میکنه !

    حتی بهتر از اون ...❣


    نه دیشب برای خوابم دست به دامن آرامبخش شده بودم و نه فکر کنم امشب نیازی بهش داشتم ...!


    یه بار دیگه در و دیوارشو نگاه کردم !

    هیچ چیز عجیبی نداشت !

    هیچ چیزی که باعث آرامشم بشه

    امّا میشد !!!


    از اولین باری که پامو توش گذاشتم حدود بیست و چهار ساعت میگذشت

    امّا خیلی بیشتر از خونه هایی که تو بیست و یک سال عمرم توشون زندگی کرده بودم

    برام راحت بود !

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت شصت و چهارم

    • AMIR 181
    • شنبه ۲۱ مهر ۹۷
    • ۲۲:۲۱

    🔹 #او_را ... (۶۴)



    کنار یه رستوران نگه داشت


    - ببخشید ، امشبم مثل دیشب باید غذای بیرون رو بخوریم !

    کل روزو دنبالتون بودم ،

    وقت نشد برم خونه و غذا درست کنم ! 😅


    از لحن حرف زدنش و همچنین حرفی که زده بود خندم گرفت !☺️


    - معذرت میخوام که اینقدر باعث دردسرتون شدم !

    ولی نگران من نباشید !

     معده ی من به غذای رستوران عادت داره ! 😏


    - مگه شما ...

    خانوادتون که همین شهر زندگی میکنن !!


    - هه !

    خانواده 😏

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت شصت و سوم

    • AMIR 181
    • شنبه ۲۱ مهر ۹۷
    • ۱۹:۴۵

    🔹 #او_را ... (۶۳)



    بازم هوا رو به سردی میرفت.

    در حالیکه میلرزیدم ، دستامو بغل کردم و به اون دوتا نگاه کردم !


    حالت چهره ی اون یه جوری شده بود !

    فکر کنم باعث آبروریزیش شده بودم 😓


    محترمانه دستشو برد به طرف پیرمرد


    - سلام آقای کریمی !


    پیرمرد سرشو تکون داد و به اون دست داد !


    - سلام حاج آقا ...!!

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت شصت و دوم

    • AMIR 181
    • شنبه ۲۱ مهر ۹۷
    • ۱۷:۳۱

    🔹 #او_را ... (۶۲)



    بالاخره با صدای فریادی که داشت هرلحظه نزدیکتر میشد

    منو ول کردن و با سرعت برق فرار کردن !!


    همونجا رو چمنا افتاده بودم و زار میزدم 😭


    باورم نمیشد این ترنم همون ترنمیه که ماشین سیصد میلیونی زیر پاش بود !

    همون دانشجوی پزشکی

    و همون دختر پولدار مغروری که هیچ‌کسی جرأت مزاحمتشو نداشت 😭


    - دخترم اذیتت کردن؟؟

  • ادامه مطلب