او را... (فصل اول) :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت صد و هفدهم

  • AMIR 181
  • سه شنبه ۸ آبان ۹۷
  • ۱۷:۵۲

🔹#او_را.... (۱۱۷)



انتظار داشتم که خیلی سنگین باشه وهمون لحظه ی اول گردنم کج بشه، اما خیلی سبک بود 😳


تو آینه خودم رو نگاه کردم .

 اینقدر گشاد بود که هیچ‌چیز از هیکلم رو مشخص نمیکرد! 😕


جلوی آویزون شدن لب و لوچم رو گرفتم و زیرلب گفتم "داره بدجور حالت گرفته میشه ها جناب نَفْس!" 😏


یه بار دیگه سر تا پام رو نگاه کردم.


لبخندی صورتم رو پر کرد

اونقدرا هم که فکرمیکردم بد نبود!!


به طرف خانم فروشنده که حالا چشماش داشت برق میزد برگشتم


- هزار اللّه اکبر! هزار ماشاءالله...چقدر خوب شدی تو دختر!


- ممنونم ازتون! لطف دارین. ببخشید اسم این مدل چیه؟؟


- لبنانیه گلم. لبنانی!


- خیلی قشنگه، همین رو میبرم.


چادر رو گرفتم و داشتم از مغازه خارج میشدم که با صدای خانم فروشنده ، برگشتم

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت صد و شانزدهم

    • AMIR 181
    • دوشنبه ۷ آبان ۹۷
    • ۲۲:۰۶

    🔹#او_را... (۱۱۶)



    سوار ماشین شدم ، اما روشنش نکردم. هنوز داشتم به حرف های زهرا فکر میکردم!


    من وارد یه جنگ شده بودم ...


    یه چیزی تو وجودم داشت دست و پا میزد که "این یکی دیگه نه!" و مغزم فرمان صادر میکرد که "به هدفت فکر کن! به برنامه ای که باید طبق اون پیش بری تا رشد کنی!" 


    من وارد یه جنگ شده بودم.


    جنگی که تمامش برام تازگی داشت!


    جنگی که معنی تمام علاقه هام رو عوض کرده بود و حالا داشت زور میزد که بهم بفهمونه معنی رشد و پیشرفت رو هم تا به حال اشتباه گرفته بودم!


    من وارد یه جنگ شده بودم ...


    جنگی که هر دو طرفش تو وجود خودم بود! و برای پیروزی هر کدوم این خود ها ، باید اون یکی رو شکست میدادم!


    جنگ سختی بود اما خودم هم میدونستم تمام پز من به اینه که لجباز و گوش به حرف دلم نیستم!

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت صد و پانزدهم

    • AMIR 181
    • دوشنبه ۷ آبان ۹۷
    • ۲۰:۰۴

    🔹#او_را.... (۱۱۵)



    بعد از اتمام سانس رفتیم رختکن و مشغول پوشیدن لباس هامون شدیم .


    زود لباس هام رو پوشیدم و ساکم رو بستم. اما زهرا هنوز جلوی آینه مشغول صاف کردن لبه ی روسریش بود.


    رفتم روبه روش و به دیوار کنار آینه تکیه دادم و با دقت به حرکات دستش و کارایی که انجام میداد نگاه کردم !


    - تو که آخرسر میخوای چادر سر کنی ، چیکار داری اینهمه با این روسری هات ور میری آخه؟


    - چه ربطی داره؟ مگه چادری‌ها باید شلخته و نامرتب باشن!؟


    - خب این لذت سطحی نیست؟؟


    - نه دیگه، همه لذت ها که سطحی نیستن!


    آدم باید یاد بگیره میل هاش رو مدیریت کنه. مثلا وظیفه ی یه شیعه اینه که مرتب و تمیز باشه، حتی اگر میلش نکشه. پیامبر دو سوم درآمدشون رو به عطر میدادن!!

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت صد و چهاردهم

    • AMIR 181
    • دوشنبه ۷ آبان ۹۷
    • ۱۷:۴۰

    🔹#او_را... (۱۱۴)



    زهرا گفت :

    - واقعاً حرفای مامانم درست بود. خیلی پشیمونم که چندسال تو تخیل و توهم زندگی کردم و الکی خواستگارام رو رد کردم !!


    - بگو دیگه...جون به لبم کردی زهرا!!


    - خخخخ... باشه دیگه! خب میدونی...من همیشه دوست داشتم یکی بیاد که منو رشدم بده ، یه زندگی خیلی خوب باهم داشته باشیم ، هم فکر باشیم ، اصلاً از اینا باشه که انگار دو دقیقه دیگه قراره شهید شن! 😢


    اما اشتباه میکردم!


    خدایی که من رو آفریده ، مطمئنا بیشتر از من به فکر رشد منه .


    حالا چه فرقی داره طرف من کی باشه؟؟

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت صد و سیزدهم

    • AMIR 181
    • دوشنبه ۷ آبان ۹۷
    • ۱۵:۵۵

    🔹#او_را... (۱۱۳)



    شماره زهرا رو گرفتم و منتظر شنیدن صداش شدم


    - به به سلااااااممممم ترنم خودم !


    - سلام عشششقم! چطوری خانوم !؟


    - به خوبی شما ، ماهم خوبییییم !

    آفتاب از کدوم طرف دراومده یاد ما افتادی؟؟


    - ببخشیییید ، حق داری. درگیر درس و دانشگاهم. این ترم درسام خیلی سنگین شده!


    - فدای سرت گلم،منم معذرت میخوام کم پیدا شدم

    سرم یکم شلوغ بود این چندوقته !


    -عههه!؟ مشغول چی؟!


    - مشغول خبرای خوب خوب !! 😉


    - مشکوک میزنیا زهراخانوم!! اینجوری نمیشه ، پاشو بیا ببینمت !

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت صد و دوازدهم

    • AMIR 181
    • يكشنبه ۶ آبان ۹۷
    • ۲۲:۲۳

    🔹#او_را.... (۱۱۲)



    نمیدونستم تا کِی ...

    اما انگار حالا حالاها حالگیری از خودم ، برنامه ی ثابت زندگیم بود .


    البته نمیتونستم منکر احساس عزت نفسی که بعدش بهم دست میداد بشم! و همین احساس بود که وادارم میکرد این برنامه رو ادامه بدم .


    هوای قشنگ دم پاییز باعث شد برای کار تایپ ، لپ تاپ و گوشی رو هم بیارم حیاط .


    کلیپ ها رو دونه دونه دانلود کردم و مشغول تایپشون شدم ...


    آخرهای تایپم بود 📝

    قطره های اشک ، دونه دونه سر میخوردن و پایین میومدن. نمیدونستم چرا اما حرف هاش داشت دلم رو زیر و رو میکرد...

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت صد و یازدهم

    • AMIR 181
    • يكشنبه ۶ آبان ۹۷
    • ۲۰:۰۱

    🔹#او_را... (۱۱۱)



    سیستم رو خاموش کردم و به تصویر تارم ، تو صفحه تاریکش نگاه کردم .


    به دو تا خطی که از چشم هام تا انتهای صورتم ، کشیده شده بود و برق میزد نگاه کردم و به ملافه ی گل گلی روی سرم !


    من حالا جلوی همون خدا نشسته بودم. خدایی که بهش بد و بیراه میگفتم اما اون میخواست همه این اتفاق‌ها بیفته که بفهمم تنها جای امنم تو بغل خودشه ! 😔


    آرامش عجیبی به دلم چنگ زد. تمام وجودم داشت بهم میگفت که آفرین! بالاخره درست اومدی!


    قبول کردن خدا و اطاعت از اون ،همون چیزی بود که مدت‌ها ازش فراری بودم ، اما تمام راه‌های آرامش به همین ختم میشد !!


    دلم بابت تمام این سالها پر بود !

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت صد و دهم

    • AMIR 181
    • يكشنبه ۶ آبان ۹۷
    • ۱۷:۴۹

    🔹#او_را... (۱۱۰)



    تو لپ‌تاپ سرچ کردم و یادم اومد که اول باید وضو بگیرم. رفتم تو حموم و شیر آب رو باز کردم.


    مرحله به مرحله از لپ‌تاپ نگاه میکردم و دوباره میرفتم تو حموم تا بالاخره تونستم وضو بگیرم !


    تمام لباسام خیس شده بود! با غرغر عوضشون کردم و دوباره نشستم پای سیستم .


    خیلی حفظ کردنش سخت بود! نه میدونستم قبله کدوم طرفه ، نه حتی چادری داشتم که بندازم رو سرم و نه مهری برای سجده !!


    کلافه نشستم رو زمین و زیرلب غر زدم


    " آخه تو نماز میدونی چیه که میخوای بخونی!؟ اصلاً این کارا به قیافه ی تو میخوره؟! " 😒


    در همین حال ، چشمم دوباره افتاد به تخته وایت‌برد !

  • ادامه مطلب