او را... (فصل اول) :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت هفتاد و هفتم

  • AMIR 181
  • چهارشنبه ۲۵ مهر ۹۷
  • ۱۹:۴۷

🔹 #او_را ... (۷۷)



صبح با آلارم گوشی

از جا پریدم !


اینقدر سریع بیدار شدم

که تا پنج دقیقه فقط رو تخت نشسته بودم تا ببینم چی به چیه !!



یکم به مغزم فشار آوردم

برنامه امروزم ...

تا ساعت دو دانشگاه ،

و ساعت چهار یه قرار مهم !


نمیدونم چرا دلم یه جوری میشد ...!

از فکر اینکه باهام قرار گذاشته ...

انگار تو این زندگی مسخره تازه یه موضوع جالب پیدا کرده بودم !


سریع یه دوش گرفتم

بهترین اسپریم رو زدم و انداختمش تو کیفم !

دلم میخواست امروز بهترین تیپمو بزنم تا قیافه ی ترسناک دیروزم از یادش بره !

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت هفتاد و ششم

    • AMIR 181
    • چهارشنبه ۲۵ مهر ۹۷
    • ۱۷:۳۷

    🔹 #او_را ... (۷۶)



    گوشی رو از کیفم برداشتم و افتادم رو تخت


    هنوز سایلنت بود و پنج تا میس کال از "اون" داشتم .

    همون موقعی که تو خونش مشغول فضولی بودم زنگ زده بود و نگران شده بود !


    با یادآوری خرابکاری هام و اتفاقات و در آخر هم دادی که سرش زدم ،

    احساس شرمندگی کردم 😥


    لب پایینمو گاز گرفتم !

    تازه فهمیدم چیکار کرده بودم !


    اون همه دردسر براش درست کردم

    آخرم هرچی از دهنم درومد بهش گفتم !


    خجالت زده به اسمش نگاه کردم !

    "اون" !!

    چهرش جلوی چشمم نقش بست !

    نمیدونم چرا

    با اینکه ازش بدم میومد

    ولی ازش بدم نمیومد !!!

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت هفتاد و پنجم

    • AMIR 181
    • چهارشنبه ۲۵ مهر ۹۷
    • ۱۵:۳۱

    🔹 #او_را ... (۷۵)



     لبخند ملیحی گوشه ی لبش نقش بست و سرشو تکون داد.


    - آره من میبینمش !

    شما نمبینیش؟؟


    زیرچشمی نگاهش کردم

    - فکرکنم بدجوری به سرتون ضربه خورده ! ☺️


    - جدی میگم

    نمیبینید؟؟


    - نه 😐

    من فقط بدبختی میبینم 

    خدا نمیبینم !

    و خدایی رو هم که نمیبینم نمیپرستم !


    - خب ... کار درستی میکنید !


    ابرومو دادم بالا و سرمو تکون دادم

    - یعنی چی ؟

    منو مسخره کردی؟؟

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت هفتاد و چهارم

    • AMIR 181
    • سه شنبه ۲۴ مهر ۹۷
    • ۲۲:۲۹

    🔹 #او_را ... (۷۴)



    هر دوتامون با چشمای گشادمون بدرقه‌ش کردیم

    بعد اینکه درو بست تا چند دقیقه همونجوری به در زل زده بودم !

    جرأت نداشتم نگاهمو برگردونم !


    داشتم دونه دونه گندهایی که زدمو تو ذهنم مرور میکرد !

    اول قاب عکس

    بعد آبروریزی

    بعد دعوا

    بعد دماغش

    بعد لو رفتن فضولیم

    و دیدن قاب عکس شکسته !! 😩


    از همه بدتر هنوز نمیدونستم چطور تو کوچه اون چرندیاتو از خودم درآوردم !!

    و چطور تونستم اونجوری پشت سر هم دروغ بگم !


    با صدای خنده ی ریزی که شنیدم ناخودآگاه سرم چرخید طرفش !


    سرشو تکیه داده بود به دیوار و دستشو گذاشته بود رو سرش و میخندید !!

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت هفتاد و سوم

    • AMIR 181
    • سه شنبه ۲۴ مهر ۹۷
    • ۲۰:۰۷

    🔹 #او_را ... (۷۳)



    وای ... 😰

    احساس کردم الان دیگه وقتشه که سکته کنم !!


    با پرایدش داشت از سر کوچه میومد و با چشمایی که ازش تعجب میبارید مارو نگاه میکرد !


    دلم میخواست یهو چشمامو باز کنم و ببینم همه اینا یه خواب بوده ! 😭


    همه ساکت شده بودن و زل زده بودن به اون !


    معلوم بود اونم مثل من در مرز سکته‌ست !


    چند لحظه سرشو انداخت پایین

    و وقتی دوباره بالا رو نگاه کرد خیلی عادی بود !!

    انگار نه انگار که اتفاقی افتاده !


    با لبخندی که گوشه ی لبش بود

    از ماشین پیاده شد

    و جمعیتو نگاه کرد !!!

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت هفتاد و دوم

    • AMIR 181
    • سه شنبه ۲۴ مهر ۹۷
    • ۱۷:۵۷

    🔹 #او_را ... (۷۲)



    اخم کردم و تو چشماش زل زدم

    - به نظرت به من میاد آقا سجاد باشم؟؟ 😠


    - هه هه !

    خندیدم !

    برو بگو بیاد جلو در !


    - خونه نیست ! 😠


    با پوزخند سر تا پامو نگاه کرد !

    - عهههه ...

    خونه نیستن؟؟

    یعنی باور کنم این تو تنهایی؟؟


    دلم میخواست کله ی کچلشو از تنش جدا کنم ! 😤

    - کوری؟؟

    میبینی که تنهام !

    شایدم کری !

    نمیشنوی که میگم تنهام !

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت هفتاد و یکم

    • AMIR 181
    • دوشنبه ۲۳ مهر ۹۷
    • ۲۲:۳۵

    🔹 #او_را ... (۷۱)



    یه دفترچه ی شیک و خوشگل !

    بازش کردم ...


    خیلی خط قشنگی داشت !

    خیلی تمیز و مرتب

    و با نظم خاصی نوشته بود !

    جوری که اولش فکر کردم یه دفتر شعره !!


    ولی بعدش فهمیدم شعر نیست

    یعنی تنها شعر نیست !

    یه سری جملات

    و نوشته ها 

    و لا به لاشون هم گاهی شعر !


    از نوشته هاش سر درنمیاوردم

    نمیفهمیدم یعنی چی !

    یه جاهایی معذرت خواهی کرده بود

    یه جاهایی تشکر کرده بود

    بعضی جاها خواهش کرده بود


    یه سری جملات که با خوندنشون گیج میشدم !!

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت هفتادم

    • AMIR 181
    • دوشنبه ۲۳ مهر ۹۷
    • ۲۰:۲۲

    🔹 #او_را ... (۷۰)



    اعصابم واقعا خورد شده بود !

    به مامان و بابا حق دادم که دلشون نمیخواد یه احمق مثل من ، دخترشون باشه !


    کلافه بودم اما دیگه دلم گریه نمیخواست !


    روبه روی یه پارک ماشینو نگه داشتم .

    اما خاطره ی بدی که از آخرین پارک رفتنم داشتم

    مانع پیاده شدنم شد !


    تنها کسی که این وسط باعث شده بود وضعیتم بدتر نشه ، "اون" بود !


    نمیدونستم چرا

    برای چی

    امّا باید میدیدمش !


    گوشیمو برداشتم و قبل اینکه دوباره پشیمون بشم ، شمارشو گرفتم !

  • ادامه مطلب