- AMIR 181
- چهارشنبه ۲۵ مهر ۹۷
- ۱۷:۳۷
🔹 #او_را ... (۷۶)
گوشی رو از کیفم برداشتم و افتادم رو تخت
هنوز سایلنت بود و پنج تا میس کال از "اون" داشتم .
همون موقعی که تو خونش مشغول فضولی بودم زنگ زده بود و نگران شده بود !
با یادآوری خرابکاری هام و اتفاقات و در آخر هم دادی که سرش زدم ،
احساس شرمندگی کردم 😥
لب پایینمو گاز گرفتم !
تازه فهمیدم چیکار کرده بودم !
اون همه دردسر براش درست کردم
آخرم هرچی از دهنم درومد بهش گفتم !
خجالت زده به اسمش نگاه کردم !
"اون" !!
چهرش جلوی چشمم نقش بست !
نمیدونم چرا
با اینکه ازش بدم میومد
ولی ازش بدم نمیومد !!!
خودمم نمیفهمیدم یعنی چی !
بیشتر برام شبیه معما بود !
انگشتمو رو اسمش نگه داشتم و ویرایش رو زدم
"اون" رو پاک کردم و نوشتم "سجاد"
اما نتونستم تأیید رو بزنم !
سجاد ، یه جوری بود !
انگار خجالت میکشیدم اینجوری صداش کنم !
دوباره پاک کردم و نوشتم
"آقا سجاد"
اینجوری بهتر بود !!
بابام اگر میفهمید شماره ی آخوند تو گوشیمه ، این بار دیگه حتماً از ارث محرومم میکرد !!
رفتم تو صفحه ی اساماس
با فکر اینکه بخوام از یه پسر معذرت خواهی کنم ،
اخم کردم و گوشیو گذاشتم کنار .
اما ...
عذاب وجدان داشتم !
باهاش بد حرف زده بودم !
با خودم گفتم
اصلاً اگر اشتباه میکنه ، تقصیر خودش نیست که !
اینجوری بهش یاد دادن .
اگر باور من درست باشه ، بهش ثابت میکنم و از اشتباه درش میارم ... 😊
دوباره گوشی رو برداشتم !
نمیدونم چرا این آدم اینجوری بود !
یه جوری بود !
دلم میخواست همش یه جوری نزدیکش بشم ! 😅
چی باید مینوشتم؟؟
یاد حرفاش افتادم ...
نمیفهمیدم !
یعنی چی که مشکلاتم رو خدا به وجود آورده ؟
یعنی چی که اون خدا رو میبینه ؟
اون جمله های تو دفترچه ...
همه چی برام نامفهوم بود !
کلاً این موجود عجیب بود !
ساعت داشت ده میشد ! 🕙
هرچی فکر کردم ، چیزی به ذهنم نرسید !
فقط یه چیز نوشتم
" ببخشید ! "
چشمامو بستم و ارسال رو زدم
هضمش برام سخت بود که ببینم از یه پسر عذرخواهی میکنم !!
ده دقیقه ای گذشت .
لجم گرفته بود که غرورمو گذاشتم زیر پا اونوقت اون حتی جوابمم نمیده !!
دلم میخواست دوباره گوشیو بردارم و از اول فحشش بدم که پیام داد !
نفسمو حبس کردم ، نیم خیز رو تخت نشستم
و پیامشو باز کردم
"خواهش میکنم.
ایرادی نداره."
خورد تو ذوقم !
همش همین؟؟ 😳
بعد با خودم فکر کردم
خب آره دیگه ، تو هم یه کلمه گفتی !
باز این لطف کرده چهار کلمه جواب داده !!
دوست داشتم باز باهاش صحبت کنم !
بنظرم رسید شاید بهتر باشه بحث نصفه نیممون رو ادامه بدم !
"دوست نداشتم اینجوری بشه
متأسفم ...
ولی من واقعا نمیفهمم چی میگید !"
"خدای ندیده رو هیچکس نگفته بهش ایمان بیار !
ولی خب نیاز هم نیست یک جسمی رو ببینید .
همین اتفاقاتی که طول شبانه روز برای ما میفته نشونه ی وجود خداست !"
"اصلا باشه...
به فرض هم که خدا وجود داره !
مگه نمیگید خدا مهربونه ؟؟
پس چرا اینهمه درد کشیدن منو نمیبینه ؟
اگه میبینه چرا کاری نمیکنه ؟
متاسفم اما ...
من نمیتونم وجود این خدا رو باور کنم !"
"یعنی فقط بخاطر مشکلاتتون؟؟!"
"خب آره ، مگه چیز کمیه؟؟"
"فکر میکنم لازم باشه فردا همدیگه رو ببینیم !
وقت دارید ؟"
وای ... میخواست منو ببینه !
سعی کردم معلوم نباشه که ذوق کردم !
"بله ، چه ساعتی و کجا؟"
"ساعت چهار ، میدون آزادی
شبتون بخیر"
تعجب کردم و با خودم شروع کردم به حرف زدن!
- وا !
به همین زودی خداحافظی کرد؟؟ 😕
این ساعت تازه اساماس بازی مزه میده !
تازه میخواستم بگم بیا تلگرام !!
خیلی وقت بود با پسری چت نکرده بودم !
اصلاً از ضدحالی که بهم زد خوشم نیومد !
این بار با بی حالی نوشتم
"شب بخیر !"
"محدثه افشاری"