او را... (فصل اول) :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت هشتاد و پنجم

  • AMIR 181
  • شنبه ۲۸ مهر ۹۷
  • ۱۸:۱۵

🔹 #او_را ... (۸۵)



مثل مرغ سرکنده شده بودم !

هیچ جا نبود !

حتی سه شنبه و پنجشنبه رفتم اونجایی که جلسه بود ، اما نیومد ...!


امتحاناتم تموم شده بودن

با این درگیری های ذهنی واقعا قبول شدنم معجزه بود !!


مجبور شدم به گوشیش زنگ بزنم اما ...

خاموش بود !!!📵

چند روز بعد وقتی که سر کوچشون به انتظار نشسته بودم ،

یه وانت جلوی در نگه داشت و اسباب و اثاثیه ی جدیدی رو بردن تو خونه !


ناخودآگاه اشک از چشمام سرازیر شد... 💔

اون رفته بود ....!!

اما کجا؟؟

نمیدونستم... 😭

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت هشتاد و چهارم

    • AMIR 181
    • جمعه ۲۷ مهر ۹۷
    • ۲۲:۲۳

    🔹 #او_را ... (۸۴)



    وقتی اومدم بیرون ، تعجب کردم !

    سر و ته کوچه رو نگاه کردم اما خبری از ماشینش نبود !!


    اونقدر فکرم درگیر بود که نمیتونستم به اینکه کجا رفته فکر کنم !


    ماشین رو روشن کردم و راه افتادم

    تمام طول راه با خودم درگیر بودم !


    "کدوم واقعیت رو باید قبول کنم !؟

    منظورش چی بود؟

    یعنی چی که آدم دیندار شاده؟

    بعدم چه هدفی؟

    کدوم خدا؟

    اون میگفت خدا رو تو اتفاقات ببین !

    این میگه خدا تو رو برای خودش خلق کرده !

    اینا چی دارن میگن !!

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت هشتاد و سوم

    • AMIR 181
    • جمعه ۲۷ مهر ۹۷
    • ۲۰:۱۷

    🔹 #او_را ... (۸۳)



    دوباره به اسپیکر نگاه کردم

    خلقت؟ هدف؟

    همون چیزی که دنبالش بودم ...!!

    از اینکه قسمت اول حرفشو نشنیده بودم دوباره حرصم گرفت و لبمو گاز گرفتم !


    "اونوقت دیگه وقتت رو تلف نمیکنی !

    حالا بگو ببینم هدف خلقت چی بود؟

    تو که خودت ، خودتو خلق نکردی !

    پس کسی تو رو خلق کرده !

    تو خلق شدی که به چی برسی؟!

    مگه نمیتونست تو رو به شکل یه حیوون خلقت کنه؟

    چرا انسان خلقت کرد ؟!

    به من بگو چرا ؟؟"

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت هشتاد و دوم

    • AMIR 181
    • جمعه ۲۷ مهر ۹۷
    • ۱۸:۰۸

    🔹 #او_را ... (۸۲)



    وقتی برای تلف کردن نداشتم .

    ممکن بود جایی بره که گمش کنم !


    سریع برگشتم سمت ماشین و رفتم دنبالش


    مغزم پر از علامت سوال و علامت تعجب شده بود

    پس پدرش شهید شده بود...!

    مادرش کجا بود ؟

    چرا اونجوری گریه میکرد ؟!

    دستش چی شده که هنوز تو بانده ؟!


    هرچی بیشتر پیش میرفت ، بیشتر تفاوت بینمون رو احساس میکردم !!

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت هشتاد و یکم

    • AMIR 181
    • پنجشنبه ۲۶ مهر ۹۷
    • ۲۲:۱۸

    🔹 #او_را ... (۸۱)



    فردا جمعه بود و این به معنی این بود که احتمالاً نه کلاس داشت و نه کار !


    صبح زود از خونه دراومدم ،

    شب قبلش از مامان اجازه خواسته بودم که برای تنوع ، چند روزی ماشینامون رو با هم عوض کنیم .


    صبح جمعه خیابون ها خیلی خلوت بود و خیلی زودتر از اونی که فکرش رو میکردم رسیدم به محلشون .


    ساعت حدودا هشت بود که یکم عقب تر از کوچشون ماشین رو نگه داشتم .

    احتمال میدادم الان خونه باشه اما بعد از پنج دقیقه از کنار ماشین رد شد و رفت سمت کوچشون !!


    این وقت صبح از کجا میومد؟؟!! 😳

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت هشتادم

    • AMIR 181
    • پنجشنبه ۲۶ مهر ۹۷
    • ۱۹:۵۵

    🔹 #او_را ... (۸۰)



    صبح ، زودتر از ساعتی که دیروز راه افتاده بودم،

    از خونه دراومدم .

    یه ماشین رو برای چند ساعت کرایه کردم و راه افتادم به سمت همون جایی که دیروز قایم شده بودم .


    اتفاقات روز قبل تکرار شد و با دنده عقب از خیابون خارج شد !

    برای احتیاط عینک آفتابیم رو زدم و شالمو کشیدم جلو 

    و دنبالش راه افتادم !


    واقعاً شانس آوردم که تو چراغ قرمز و ترافیک و پیچ و خم و... گمش نکردم !


    بعد حدود نیم ساعت کنار خیابون نگه داشت

    با فاصله ازش پارک کردم تا ببینم چیکار میکنه

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت هفتاد و نهم

    • AMIR 181
    • پنجشنبه ۲۶ مهر ۹۷
    • ۱۷:۴۱

    🔹 #او_را ... (۷۹)



    احساس میکردم به اندازه ی یک کوه سنگین شدم !


    چندین ساعت بی هدف تو خیابونا پرسه میزدم و به اتفاقی که افتاده بود فکر میکردم ...!


    بار اولی بود که یه پسر منو از خودش میروند !


    هوا تاریک شده بود که به خونه برگشتم .

    مرجان رو به بهونه ی امتحان ، از سر خودم باز کرده بودم و دلم میخواست فقط بخوابم !


    جوری بخوابم که دیگه بیدار نشم ...


    بدون شام به اتاقم رفتم


    احساس حماقت بهم دست داده بود .

    تقصیر خودم بود 😑

    اون حتی تا به حال بیشتر از دو ثانیه منو نگاه نکرده بود

    نباید الکی برای خودم اینهمه فکر و خیال میکردم .

    ولی چرا اینجوری شده بود ...

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت هفتاد و هشتم

    • AMIR 181
    • چهارشنبه ۲۵ مهر ۹۷
    • ۲۲:۰۹

    🔹 #او_را ... (۷۸)



    شال رو دوباره سرم کردم 

    و اسپری رو از کیفم درآوردم .


    حواسم بود زیاد از حد استفاده نکنم که بوش آزاردهنده بشه


    نمیدونم چرا

    ولی ساعت خیلی آروم جلو میرفت !


    احساس میکردم یک ساعت تبدیل به سه چهار ساعت شده !


    تو این یک ساعت طولانی ، بارها ظاهرمو چک کردم و عکس سلفی از خودم انداختم .


    بالاخره عقربه ی بزرگ ساعت ، خودشو به زور به شماره ی دوازده رسوند !


    دل تو دلم نبود ... 💗

    ولی خبری ازش نشد !

    بعد ده دقیقه تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم

    که ماشینش رو دیدم !

  • ادامه مطلب