- AMIR 181
- چهارشنبه ۲۵ مهر ۹۷
- ۲۲:۰۹
🔹 #او_را ... (۷۸)
شال رو دوباره سرم کردم
و اسپری رو از کیفم درآوردم .
حواسم بود زیاد از حد استفاده نکنم که بوش آزاردهنده بشه
نمیدونم چرا
ولی ساعت خیلی آروم جلو میرفت !
احساس میکردم یک ساعت تبدیل به سه چهار ساعت شده !
تو این یک ساعت طولانی ، بارها ظاهرمو چک کردم و عکس سلفی از خودم انداختم .
بالاخره عقربه ی بزرگ ساعت ، خودشو به زور به شماره ی دوازده رسوند !
دل تو دلم نبود ... 💗
ولی خبری ازش نشد !
بعد ده دقیقه تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم
که ماشینش رو دیدم !
قلبم دیوانه وار میکوبید !
دوباره از توی آینه به خودم نگاهی انداختم و از ماشین پیاده شدم !
اون هم پیاده شد و اومد سمتم !
مثل همیشه نبود !
اخماش تو هم بود !!
اما نگاهش حالت همیشگی خودشو حفظ کرده بود ... 😒
یه لحظه از دست خودم که اینهمه بخاطرش به خودم رسیده بودم ، حرصم گرفت !!
آخه اونکه چشماش با زمین و در و دیوار قرارداد بسته بود ،
چه میفهمید من خوشگل شدم یا زشت !! 😒
جلوی ماشین ایستاد ، رفتم پیشش ، دستش رو با باند بسته بود !!
- سلام
خوبید؟!
دستتون چی شده؟؟ 😳
دستشو برد پشتش !!
- سلام
ممنونم. خداروشکر
چیزی نیست !
- آخه ...
خب ...
چه خوب !
منم خوبم ! 😊
زاویه ی گردنش با سینش تنگ تر شد و محکم پلک زد !
نمیفهمیدم چرا اینجوری میکنه ! 😕
از همیشه عجیب تر برخورد میکرد !!
بازم زور خودمو زدم تا بلکه یکم حرف بزنه !
- خب کجا بریم ؟ 😊
- جایی قرار نیست بریم ! بفرمایید !
و دفترچه ای که دیروز تو خونش دیده بودم رو گرفت سمتم !
متعجب نگاهش کردم و دفترچه رو گرفتم
- این ...
چیکارش کنم؟؟
- جواب سؤالهاتون رو پیدا کنید !
ابروهام رفت توهم !
نمیدونستم باید چی بگم و چیکار کنم !
سکوتم رو که دید ، دستی به ریشش کشید و ادامه داد
- راستش ...
من بیشتر از این نمیتونم در خدمتتون باشم.
همه چی تو این هست !
بهترین نکاتی که تا بحال بهشون رسیدم رو نوشتم
و خوشحالم که میتونه به دردتون بخوره !
با گیجی به دفترچه و چشمایی که به زمین دوخته شده بود ، نگاه کردم !
قلبم داشت یه جوری میشد ...
- نمیفهمم ...!
یعنی قرار گذاشتید که اینو به من بدید؟؟
- اممم ... بله
و یه خواهش هم داشتم.
لطفاً ...
چطور بگم ...
لطفا دیگه رو من حساب نکنید !
نمیفهمیدم چی میگه !
فقط تند و تند پلک میزدم تا مانع ریختن این اشک های لعنتی بشم !
اما نتونستم واسه لرزش صدام ، کاری کنم !!
- میشه واضح تر بگید ؟!
نفسشو داد بیرون و با اخم به طرف خیابون نگاه کرد.
- بهتره که ...
دیگه باهم در تماس نباشیم ....
من میخواستم بهتون کمک کنم
اما فکرمیکنم ...
ببینید !
هر حرفی که بخوام بزنم ، تو این دفترچه هست !
من نمیتونم بیشتر از این ...
چطور بگم !
ببخشید ...
خداحافظ !
و سریع برگشت به ماشینش و بدون مکث رفت !!!
با ناباوری رفتنشو نگاه کردم !
احساس کردم یه چیزی تو وجودم خورد شد !!
کشون کشون برگشتم سمت ماشین و با عصبانیت دفترچه رو پرت کردم داخل !
باورم نمیشد چندین ساعت منتظر بودم تا اینجوری دلمو بشکنه و بره !!!
شوکه شده بودم !
سرمو گذاشتم رو فرمون و بغضی که داشت گلوم رو فشار میداد ، رها کردم !!
"محدثه افشاری"