- AMIR 181
- پنجشنبه ۲۶ مهر ۹۷
- ۱۷:۴۱
🔹 #او_را ... (۷۹)
احساس میکردم به اندازه ی یک کوه سنگین شدم !
چندین ساعت بی هدف تو خیابونا پرسه میزدم و به اتفاقی که افتاده بود فکر میکردم ...!
بار اولی بود که یه پسر منو از خودش میروند !
هوا تاریک شده بود که به خونه برگشتم .
مرجان رو به بهونه ی امتحان ، از سر خودم باز کرده بودم و دلم میخواست فقط بخوابم !
جوری بخوابم که دیگه بیدار نشم ...
بدون شام به اتاقم رفتم
احساس حماقت بهم دست داده بود .
تقصیر خودم بود 😑
اون حتی تا به حال بیشتر از دو ثانیه منو نگاه نکرده بود
نباید الکی برای خودم اینهمه فکر و خیال میکردم .
ولی چرا اینجوری شده بود ...
زانوهام رو بغل کردم و رفتم تو فکر !
- باید دلیل این کارهاش رو بفهمم ...
یه روز میگه میخوام کمکت کنم
یه روز میگه دیگه روم حساب نکن !
یه روز میگه تا هروقت خواستی بمون تو خونم
یه روز میگه دیگه بهم زنگ نزن !
آخه چرا اینجوری میکنه ... 😣
دو هفته فرجه برای امتحانات داشتم
ولی تنهاچیزی که نبود ، حس درس خوندن بود !
تا ساعت سه ، کلافه تو اتاقم قدم میزدم
یه بار آهنگ گوش میدادم ،
یه بار سیگار ،
یه بار دراز میکشیدم و سقف رو نگاه میکردم ،
دیگه نمیتونستم به خودکشی فکر کنم !
من دنبال آرامش میگشتم
اما اون موجود سیاه ، اون شب بهم فهمونده بود که بعد مرگ هم خبری از آرامش نیست !
من دنبال آرامش میگشتم
اما پیداش نمیکردم !
من دنبال آرامش میگشتم
و "اون" ، توی آرامش غرق بود !
پس هرچی بود ، همونجا بود !
پیش اون !
باید میفهمیدم چی به چیه !
باید پیداش میکردم !
با فکری که به سرم زد
لبخندی به نشونه ی پیروزی زدم و رفتم رو تخت .
صبح بعد رفتن مامان و بابا ، با عجله حاضر شدم و رفتم بیرون .
نمیدونستم کاری که میکنم درسته یا نه
حتی ممکن بود ساعت ها معطل بشم
اما مهم نبود .
برای منی که حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم و حالا یه نقطه ی نور پیدا کرده بودم ،
همین کار شاید بهترین کار بود !
ساعت نزدیک یازده بود که رسیدم .
نمیدونستم چقدر باید صبرکنم
و اصلاً شاید امروز قصد بیرون رفتن نداشت !
چاره ای نداشتم ، سر محلهشون ماشین رو پشت یه نیسان پارک کردم و عینک آفتابیم رو زدم .
چندتا خوراکی خریده بودم که باهاشون سرگرم بشم !
نیم ساعت گذشته بود که ماشینش رو از سر خیابون دیدم ، خودم رو کشیدم پایین تا منو نبینه !
از اینکه با ماشین خودم اومده بودم پشیمون شدم !
اگر شک میکرد خیلی بد میشد !
بعد چند لحظه اومدم بالا و دیدم که یکم عقب تر از من پارک کرده !!
با دستم زدم رو پیشونیم !
فکرکردم حتماً لو رفتم ...
اما اون اصلاً حواسش به من نبود !
داشت با گوشیش صحبت میکرد
بعدم سرشو تکیه داد به صندلی و چشماشو بست !
نمیدونستم چرا نرفته خونه !
منتظر چیه ؟
منتظر کیه ؟
بعد حدود پنج دقیقه چهارتا مرد ، با لباسای زشت و گشاد و کثیف رفتن سمت ماشینش و سوار شدن !! 😳
بیدار شد و با لبخند با همشون یکم صحبت کرد و دنده عقب از خیابون خارج شد !!
با تعجب نگاهش کردم !
دوست داشتم بفهمم کجا میره اما حماقت بود که با این ماشین بیفتم دنبالش !
از دست خودم حرصم گرفت و به ناچار برگشتم خونه .
از فردا باید حواسمو جمع میکردم که یه وقت سوتی ندم !!
به مرجان زنگ زدم و خبر دادم که میرم پیشش .
"محدثه افشاری"