از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان تا‌پروانگی - قسمت بیست و دوم

  • AMIR 181
  • سه شنبه ۱۸ مرداد ۰۱
  • ۲۱:۰۴

#تاپــــروانگی 🦋 (۲۲)

پس نیکا او بود! زن ارشیا...
حالا می‌فهمید چرا ارشیا هیچ‌وقت از او چیزی نمی‌گفت
و حتی روی آرایش صورت ریحانه هم حساس بود!
دلش می‌خواست از خودش دفاع کند
اما انگار لکنت گرفته بود...

+ م... من...
دست مه‌لقا به نشانه سکوت بالا رفت

به ناخن‌های بلند لاک‌خورده اش نگاه کرد و انگشتر پهن فیروزه‌ایش.
یاد خانم‌جان افتاد که جز حلقه ساده ازدواجش
هیچ‌وقت انگشتری به دست نکرد!

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌پروانگی - قسمت بیست و یکم

    • AMIR 181
    • سه شنبه ۱۸ مرداد ۰۱
    • ۱۳:۰۲

    #تاپــــروانگی🦋 (۲۱)

    کاش تنها نبود...
    ایستاد و در نهایت احترام و اضطراب سلام کرد.
    نیشخندی تحویل گرفت و زیر نگاه خریدارانه مادرشوهرش
    که سرتا پایش را خوب برانداز می کرد، گر گرفت...

    - فکر نمی‌کردم جرات اومدن داشته باشی!
    توقع خوش‌آمد که نداری؟

    چه باید می‌گفت؟
    انگار لال شده بود!

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌پروانگی - قسمت بیستم

    • AMIR 181
    • دوشنبه ۱۷ مرداد ۰۱
    • ۲۰:۵۰

    #تاپــــروانگی🦋 (۲۰)

    لحظه ای سکوت شد و بعد دوباره صدای جیغ مه لقا بود که پیچید:
    - نه خوبه، انگار زبونت باز شده!
    ببینم نکنه با بی‌پول شدنش هوا برداشتت که این‌طوری جواب منم میدی؟

     
    + من به‌خاطر پول ازدواج نکردم
    که حالا با کم و زیاد شدن اسکناس‌های ارشیا دست و دلم بلرزه.


    - آفرین، پس بالاخره سختی‌های زندگی باعث شد اون روی‌ دیگه‌ت‌ رو نشون بدی! انقدرهام مظلوم نیستی فقط آب ندیده بودی! با همین زبون که ما ندیده بودیم ارشیا رو شیفته کردی؟ نه؟


    + کاش شما هم یه روی قابل‌تحمل‌ تر داشتید
    که پسرتون جذبتون میشد، نه اینکه فراری...!

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌پروانگی - قسمت نوزدهم

    • AMIR 181
    • دوشنبه ۱۷ مرداد ۰۱
    • ۰۹:۴۰

    #تاپــــروانگی🦋 (۱۹)

    تکیه زده بر درخت کاج حیاط بیمارستان ایستاده بود
    و به روزهای نامعلوم پیش‌رو فکر می‌کرد.
    نمی‌دانست باید خوشحال باشد یا ناراحت؟
    معجزه بود یا بلای ناگهانی؟
    برگه آزمایش را از ترس خورد کرده
    و توی همان سطل زباله استیل آزمایشگاه ریخته بود.
    یعنی همین که نتیجه را دیده و مطمئن شده بود، لرز به جانش افتاد
    برگه را پرت کرد اما دوباره برداشت و دست‌کم پنج بار پاره‌اش کرد!
    مسخره بود اما واهمه داشت که نکند به دست کسی بیفتد که نباید!

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌پروانگی - قسمت هجدهم

    • AMIR 181
    • يكشنبه ۱۶ مرداد ۰۱
    • ۲۱:۱۰

    #تاپــــروانگی🦋 (۱۸)

    تا شب به توصیه‌های ریز و درشت زری‌خانم گوش کرد
    و سعی کرد همه را به حافظه‌اش بسپارد
    هرگز فکر نمی‌کرد سکوت مداومش باعث دل‌زدگی ارشیا شده باشد!
    اما وقتی زری‌خانم در بین حرف‌هایش اطمینان داده بود
    که پشت غرولندهای ارشیا حتما عشق و محبت عمیقی هست
    که تمام این سال‌های باهم بودن هم وجود داشته
    و هزار دلیل هم برایش آورد، ته دلش انگار قند آب می‌کردند.
    حق هم داشت که با پیدا کردن سرنخ از عشق شوهرش خوشحال بشود!

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌پروانگی - قسمت هفدهم

    • AMIR 181
    • يكشنبه ۱۶ مرداد ۰۱
    • ۱۰:۱۰

    #تاپــــروانگی🦋 (۱۷)

    ناغافل پرید وسط حرفش و گفت:
    - اگه زن اجاقش کور نباشه... زن نیست؟!

    شرم کرد و لب گزید از ادامه دادن
    نفسش گره خورد میان سینه و حتما گونه‌اش هم
    مثل لبوهای مش رحمت لبوفروش، سرخ شده و رنگ برداشته بود!
    نفهمید چرا و چطور اما از شدت بلاتکلیفی
    و خسته از نصیحت شنیدن‌های تکراری
    جلوی چشمان ناباور زری‌خانم
    دست‌های لرزانش را روی صورتش گذاشت و بغض لجوج ترکید...

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌پروانگی - قسمت شانزدهم

    • AMIR 181
    • شنبه ۱۵ مرداد ۰۱
    • ۲۰:۳۰

    #تاپــــروانگی🦋 (۱۶)

    فریبا مجبور شده بود با شوهرش بچه را بردارد و بزند بیرون
    تا آرامش به فضای محضر برگردد
    یا شاید هم به جان بی قرار ارشیا!


    بعد از چند دقیقه و همزمان با تمام شدن امضاهای بی سر و ته
    با ریحانه تماس گرفته و گفته بود:

    - ریحانه جان منتظر ما نمونید که عجیب شانسمون زده امروز!
    فرنوش رو داریم می‌بریم پیش دکترش

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌‌پروانگی - قسمت پانزدهم

    • AMIR 181
    • شنبه ۱۵ مرداد ۰۱
    • ۱۰:۲۰

    #تاپــــروانگی🦋 (۱۵)

    + حق داره؛ ارشیا حق داره! من بهش قول داده بودم.
    - چه قولی؟! نه انگار واقعا یه چیزی شده
    که فقط خودت خبر داری؛ حال شوهرت خوبه؟

    دقیقا از تنها چیزی که مطمئن بود همین خوب نبودن حال ارشیا بود!
    انقدر موج منفی برای خودش فرستاده
    و فکر و خیال‌های عجیب و غریب کرده بود
    که تا خرخره پر شده بود...

  • ادامه مطلب