از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان تا‌پروانگی - قسمت ششم

  • AMIR 181
  • دوشنبه ۱۰ مرداد ۰۱
  • ۱۹:۵۰

#تاپــــروانگی🦋 (۶)

تمام دیشب کابوس دیده بود
با اینکه صبح به رسم خانم‌جان، خوابش را برای آب تعریف کرده

و صدقه هم کنار گذاشته بود، اما هنوز هم دلش گواهی بد می‌داد...
برای اینکه خودش را سرگرم کند و حواسش را پرت
بساط ترشی درست کردن را به راه انداخته بود...
چندبار شماره همراه ارشیا را گرفت
اما هنوز بوق نخورده پشیمان شده و قطع کرد.
بدخلق می کردش اگر بی‌وقت تماس می‌گرفت.
و بار آخر زیر لب گفت "هی همه شوهر دارن ما هم داریم..."

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌پروانگی - قسمت پنجم

    • AMIR 181
    • دوشنبه ۱۰ مرداد ۰۱
    • ۱۱:۲۰

    #تاپــــروانگی🦋  (۵)

    آن وقت ها انگار بیشتر شور جوانی داشت.
    با این که ذاتا محجوب و پر از صبر و آرامش بود
    اما یک وقت‌هایی هوس می‌کرد بچگی کند
    مثلا لواشک بگذارد کف دستش و آنقدر لیس بزند تا تمام شود
    کاری که باعث شده بود ارشیا ماه اول زندگی مشترک سرش دعوا راه بیاندازد!
    یا حتی سیب و خیار را بردارد و بی‌تکلف گاز بزند
    ولی از نظر همسرش بی‌کلاسی بود اگر دهانش قرچ‌قرچ می‌کرد
    باید مثل‌ خانم‌ها میوه را پوست می‌گرفت
    و با آدابی خاص و همراه با کارد یا چنگال می‌خورد
    و هزار مورد دیگر که هنوز سر دل ریحانه گره شده بودند
    تمام خط و نشان‌های این چند سال!
    هر چند در خلوت خودش هیچ مانعی نداشت
    اما کم‌کم به سبک ارشیا بار آمده بود...

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌پروانگی - قسمت چهارم

    • AMIR 181
    • يكشنبه ۹ مرداد ۰۱
    • ۲۲:۱۳

    #تاپــــروانگی🦋  (۴)

    اخم جذابش می کرد و همانقدر ترسناک شاید!
    - چون هنوز بچه ای! به همین دستبافت های خانم‌جانت اکتفا کن پس.
    و نگاهش چرخید روی ژاکت بنفشی که خانم‌جان سال پیش برایش بافته بود.
    مسخره‌اش کرد؟!
    این یادگاری بود ...
    اصلا قابل مقایسه نبود با کت و پلیورهای گران‌قیمت او ...
    بُق کرد و دستش را پس کشید.
    اینجور علاقه‌را نمی خواست که با تحقیر و نیش کلام بود.
    البته اگر جایی برای مهر و علاقه وجود داشت!
    از مقایسه‌ وضعیت مالی خودشان و خانواده او معذب می‌شد...
    نگاهش را به بیرون دوخت.

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌پروانگی - قسمت سوم

    • AMIR 181
    • يكشنبه ۹ مرداد ۰۱
    • ۱۰:۵۰

    #تاپــــروانگی🦋 (۳)

    ترانه آمده بود با یک کوه حرف و خبر داغ
    دسته گل نرگس و قیمه نذری زری‌خانم، مادرشوهرش.

    شاید توی این دنیا تنها کسی که به علایقش اهمیت می‌داد، همین ترانه بود و بس.

    با دستی که به شانه‌اش خورد حواس پرت‌شده‌اش را جمع کرد.


    - ریحان‌جون دیدی که خدا چقدر زود حاجت شکمو میده؟!
    + شما هم واسطه‌ای نه؟
    - شک نکن! والا انقدری که زری‌خانوم از دور هوای تو رو داره‌ها

    یه وقتایی لجم می گیره ازت...

    + چیه خواهری یکی‌هم پیدا شده ما رو یاد می کنه تو ناراحتی؟
    - ناراحت که نه چون بالاخره از من هیچی کم نمیشه
    ولی خب گفتم که در جریان حسادتام باشی!

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌‌پروانگی - قسمت دوم

    • AMIR 181
    • شنبه ۸ مرداد ۰۱
    • ۲۱:۱۸

    #تاپــــروانگی🦋  (۲)

     

    کیک اسفنجی پخته بود.

    هر چند شخصا هوس شیرینی گردویی کرده بود

    اما ارشیا کیک‌های ساده خانگی دوست داشت.

    گور بابای دل خودش ...

    مهم او بود و همه علایقش!

    پودر قند را که برداشت، حضورش را حس کرد.

    می‌دانست حالا چه می‌کند حتی با این‌که پشت‌سرش را نمی‌دید!

    او پر از تکرار بود.

    در یخچال باز شد

    بعد از هزاران بار تذکر باز هم آب را با پارچ سر کشید

    در را محکم به هم کوبید، طوری که عکسشان از زیر آهن ربای چسبیده به یخچال سُر خورد و افتاد ...

    حتی دست خودش هم لرزید و خاک قندها کمی روی میز ریخت.

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌‌پروانگی - قسمت اول

    • AMIR 181
    • شنبه ۸ مرداد ۰۱
    • ۱۱:۰۰

    #تاپــــروانگی🦋  (۱)

     

    دلشوره داشت

    نگاهش مدام از روی ساعت‌مچی به سمت ساعت‌دیواری در حرکت بود.

    انگار به همزمان بودنشان شک کرده باشد!

    ارشیا دیر کرده بود ...

    یاعلی گفت و از صندلی پر سرو‌صدا کنده شد.

    نگاه خسته اش روی صندلی رنگ و رو رفته‌‌ی آنتیک کش آمد.

    سنگین شده بود انگار ...

    یا صندلی مورد‌علاقه عرشیا زیادی پیر و فرتوت بود که این‌چنین ناله می‌کرد.

    لبش به کج‌خندی کش آمد. چه شباهت غمناکی داشتند باهم!

  • ادامه مطلب