رمان تا‌‌پروانگی - قسمت اول :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان تا‌‌پروانگی - قسمت اول

  • AMIR 181
  • شنبه ۸ مرداد ۰۱
  • ۱۱:۰۰

#تاپــــروانگی🦋  (۱)

 

دلشوره داشت

نگاهش مدام از روی ساعت‌مچی به سمت ساعت‌دیواری در حرکت بود.

انگار به همزمان بودنشان شک کرده باشد!

ارشیا دیر کرده بود ...

یاعلی گفت و از صندلی پر سرو‌صدا کنده شد.

نگاه خسته اش روی صندلی رنگ و رو رفته‌‌ی آنتیک کش آمد.

سنگین شده بود انگار ...

یا صندلی مورد‌علاقه عرشیا زیادی پیر و فرتوت بود که این‌چنین ناله می‌کرد.

لبش به کج‌خندی کش آمد. چه شباهت غمناکی داشتند باهم!

 

کلافه نفس عمیقی کشید و به سمت پنجره رفت

آسمان ابری بیشتر نگرانش کرد

همزمان با چکیدن قطره‌های باران، قطره اشک او هم بیرون جهید

و نگاهش به عابرین گنگ کوچه خیره ماند ...

چشمش‌ خورد به دختر کوچکی که لی‌لی کنان عرض کوچه را طی می‌کرد.

نفس عمیقی کشید ...

یاد خودش افتاد وقتی ده یازده ساله بود

و پای ثابت نذری‌های هیئت عمو مصطفی ...

تمام غذاهای نذری یک طرف و قیمه امام حسین هم یک طرف.

هنوز هم عطر و بوی عجیبش را در شامه‌اش حفظ کرده داشت ...

دستش مشت شد و پلک فشرد

"آخ که یکهو چقدر هوس کرده بود"

 

وزوز گوشی که بلند شد، بالاجبار دل کند از خاطرات ...

دیدن تصویر لبخند خواهرش آرامشی عجیب تزریق کرد به حس‌و‌حالش

می‌خواست صفحه را لمس کند که صدای تک‌بوق ماشین ارشیا را شنید.

خودش را پشت در رساند و منتظر ماند.

گوشی همینطور خاموش و روشن می‌شد.

قدم های او را حتی از دور هم می توانست بشمرد.

درست با آخرین شماره، ایستاد.

از پشت شیشه های رنگی هیبت مردانه‌اش مشخص شد ...

و چند لحظه بعد مقابل هم ایستاده بودند.

یکی دلخور و دیگری بی‌تفاوت ...

مثل همیشه! 

 

نگاهی ممتد و سکوتی عمیق در مقابل سلام گرمی که داده بود گرفت!

سنگینی کت چرم را روی دستش حس کرد

و هوای ریه‌اش پر شد از عطر گس و بوی تند چرم اصل ...

ترکیب خوبی بود! 

نفسش را فوت کرد بیرون.

ارشیا هنوز بعد از این همه سال نفهمیده بود

که مراسم استقبال هر روزه فقط پرت کردن کیف و کت نیست!؟

شرشر آب سرویس بهداشتی به خود آوردش ...

آه عمیقی کشید

نم اشک‌ تازه به چشم آمده اش را با سر آستین پاک کرد

و به سمت تنها سنگرش رفت...

 

راستی اگر این آشپزخانه دوست‌داشتنی را نداشت، کجا غرق می شد؟!

حالا که او آمده بود،  هر چند پر از غرور و سردی، اما خوب‌تر بود.

توی شیشه بخار گرفته‌ فر، خودش را دید ...

این خط های روی پیشانی، موج شیشه بود؟

یا رد این سال های پر از بغض؟!

 

"الهام تیموری"

  • نمایش : ۷۱
  • کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
    اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی