- AMIR 181
- يكشنبه ۹ مرداد ۰۱
- ۱۰:۵۰
#تاپــــروانگی🦋 (۳)
ترانه آمده بود با یک کوه حرف و خبر داغ
دسته گل نرگس و قیمه نذری زریخانم، مادرشوهرش.
شاید توی این دنیا تنها کسی که به علایقش اهمیت میداد، همین ترانه بود و بس.
با دستی که به شانهاش خورد حواس پرتشدهاش را جمع کرد.
- ریحانجون دیدی که خدا چقدر زود حاجت شکمو میده؟!
+ شما هم واسطهای نه؟
- شک نکن! والا انقدری که زریخانوم از دور هوای تو رو دارهها
یه وقتایی لجم می گیره ازت...
+ چیه خواهری یکیهم پیدا شده ما رو یاد می کنه تو ناراحتی؟
- ناراحت که نه چون بالاخره از من هیچی کم نمیشه
ولی خب گفتم که در جریان حسادتام باشی!
و چقدر همیشه حسرت زندگی جمع و جور خواهرش را میخورد
که از بعد ازدواج با مادرشوهرش زندگی میکردند
و با همهی سادگی و سختی، خوشحال و دور هم بودند.
برعکس خودش که ناخواسته اسیر تجمل پوچ خانواده ارشیا شده بود
هر چند مادر و برادرش ایران نبودند اما زخم زبان از دور هم شنیده میشد و خنجر میزد بر دل نازکش!
آلبوم گوشی ترانه را میدید
که پر بود از عکسهای دونفره و خندانش با نوید...
خداروشکر تار میدید!
گاهی همینقدر حسود میشد
حتی بیشتر از شوخیهای غیرواقعی ترانه...
تازگی ها دیدش هم دچار مشکل شده بود.
مثل قبل نمیتوانست خوب بخواند و ببیند.
اما از رفتن پیش چشم پزشک و عینکی شدن هراس گنگی داشت...
مثل بچه ها! دلش می خواست حالا که مادری نیست
حداقل ارشیا به اجبار دستش را بگیرد و به مطب ببرد.
بعد هم دوتایی فِریمِ قشنگی انتخاب کنند، یا نه!
حتی هر چه که او میپسندید... مثل همیشه...
آهی کشید و فکر کرد
که کاش فقط میفهمید سوی چشمهای زنش چقدر کم شده...
دکتر و عینکفروشی پیشکش!
ذهنش پَر کشید به سالها قبل و خاطرهی اولین هدیهای که گرفته بود:
هوا سوز برف داشت اما خبری از سپیدپوش شدن زمین نبود هنوز.
کلاسش تمام شده بود و با نگار مشغول حرف زدن و قدم زدن به سمت ایستگاه بود که با شنیدن صدای بوق برگشت.
ارشیا بود...
توی ماشین آنچنانیش لم داده بود و با غرور همیشگی نگاهش میکرد.
دلش قنج زد هم برای او هم برای نشستن در جایی گرم و نرم.
تند و با عجله از دوستش خداحافظی کرد و سوار شد.
برای سلام پیش دستی کرد و به جواب زیر لبی او رضایت داد.
دست های یخزده اش را جلوی بخاری گرفت تا گرم شود.
با هم محرم بودند و تازه عقد کرده
ولی هنوز هم کمرویی میکرد وقتی اینطور خلوت میکردند.
ماشین راه افتاد بدون هیچ حرفی
نمی فهمید این همه سکوت خوب بود یا بد
از نداشتن علاقه بود یا...!؟
چند وقتی بود که قدرت تفکیک و حتی حس اعتمادش
نسبت به همه ی آدم ها کم و کمتر شده بود.
خودش وارد بیست و سه شده بود
اما ارشیا سی و دو را پر می کرد.
دقایقی از باهم بودنشان گذشته بود که بلاخره دستش را گرفت و گفت:
- از این به بعد دستکش چرم بپوش!
پر از تعجب شد، از شوق شکستن سکوت خندید
و با لحنی که بی شباهت به مخالفت بچگانه نبود گفت:
+ ولی من از چرم خوشم نمیاد!
اخم ارشیا را جذاب میکرد و همان قدر ترسناک شاید!
- چون هنوز بچه ای! به همین دستبافتهای خانمجانت اکتفا کن پس.
"الهام تیموری"