رمان تا‌‌پروانگی - قسمت دوم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان تا‌‌پروانگی - قسمت دوم

  • AMIR 181
  • شنبه ۸ مرداد ۰۱
  • ۲۱:۱۸

#تاپــــروانگی🦋  (۲)

 

کیک اسفنجی پخته بود.

هر چند شخصا هوس شیرینی گردویی کرده بود

اما ارشیا کیک‌های ساده خانگی دوست داشت.

گور بابای دل خودش ...

مهم او بود و همه علایقش!

پودر قند را که برداشت، حضورش را حس کرد.

می‌دانست حالا چه می‌کند حتی با این‌که پشت‌سرش را نمی‌دید!

او پر از تکرار بود.

در یخچال باز شد

بعد از هزاران بار تذکر باز هم آب را با پارچ سر کشید

در را محکم به هم کوبید، طوری که عکسشان از زیر آهن ربای چسبیده به یخچال سُر خورد و افتاد ...

حتی دست خودش هم لرزید و خاک قندها کمی روی میز ریخت.

 

برگشت و کوبنده گفت:

+ ارشیا!


شانه‌ای بالا انداخت و از جلوی چشمش دور شد.

این همه وسواس و تمیزی کجا دیده می‌شد؟

کیک برش زده‌ را در سینی چایِ تازه ریخته گذاشت.

طبق عادت کاسه ی کوچک سفالی را پر کرد از توت خشک و کشمش

و هر چیزی جز قند ...

ارشیا قند نمی خورد!


صندل نپوشیده بود و پایش تازگی‌ها روی کفپوش یخ می‌کرد.

باید جوراب زمستانی می‌بافت، شاید هم نه... می خرید اصلا!

از این گل و منگوله‌دار های خوش رنگ‌ و رو که بدجور دلش را می‌برد

خجالت کشید از ذوق بچه‌گانه اش و لبش را گزید ... 

مردش از شنیدن‌ صدای قژ‌قژ دمپایی روی کفپوش

و حتی ذوق‌زدگی های بچگانه خوشش نمی‌آمد!

چقدر تمام زندگی، پر از خواسته‌های او بود ...

 

سینی را جلوی رویش نگه داشت.

با اخم فقط چای را برداشت.

همیشه تلخ بود و تلخ می‌خورد. تازگی نداشت.

سینی را روی عسلی گذاشت. دوباره وزوز گوشی ...

هنوز خیلی سر و صدا نکرده بود که ارشیا با صدای خش دارش گفت :

- خیلی رو اعصابه!

 

همین یک جمله اعلان جنگ نامحسوس بود ...

سریع حمله کرد سمت گوشی

و با دیدن دوباره عکس پر از مهر خواهرش لبخند زد.

چند دقیقه صحبت کردن با ترانه، عوض تمام سکوت امروز کفایت می‌کرد ...

 

- الو سلام ریحانه

+ سلام عزیز دلم خوبی؟

- من آره، تو چطوری؟

+ خوبم

- ده بار میس انداختم چرا جواب نمیدی؟

+ دستم بند بود شرمنده

- نیومدی دیگه جات خالی بود 

+ کجا؟

- به!! تازه میگی لیلی زن بود یا مرد

+ باور کن مغزم ارور داده

- وقتی سه‌چهار روز از محرم گذشته و هنوز یه چای روضه نخوردی معلومه که اینجوری میشی خب خواهر جانم!

+ ای وای، امشب بود نذری مادرشوهرت؟

- بله، انقدرم منتظرت شدم که نگو... نوید میگفت در دیگ رو وا نکنید خواهرزنم تو راهه... یعنی رسما آبرومو بردیا

+ شرمندتم، بخدا...

- قسم نخور ریحان، دیگه من که از همه چی باخبرم. حالا غصه هم نخورا برات گذاشتم کنار فردا میارم.

+ مهربونه من

- یاد بگیر شما

+ به زری خانوم سلام برسون، بگو قبول باشه

-چشم کاری نداری فعلا؟

+ نه خدانگهدارت

- یاعلی

 

انقدر انرژی مثبت و خوب نصیبش شد از این دقایق همکلامی شان

که کیک دست نخورده ناراحتش نکرد که هیچ، خوشحال هم شد!

و زیرلب گفت:

+ بهتر، بمونه برای مهمون فردام.

 

"الهام تیموری"

  • نمایش : ۷۳
  • کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
    اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی