رمان تا‌پروانگی - قسمت ششم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان تا‌پروانگی - قسمت ششم

  • AMIR 181
  • دوشنبه ۱۰ مرداد ۰۱
  • ۱۹:۵۰

#تاپــــروانگی🦋 (۶)

تمام دیشب کابوس دیده بود
با اینکه صبح به رسم خانم‌جان، خوابش را برای آب تعریف کرده

و صدقه هم کنار گذاشته بود، اما هنوز هم دلش گواهی بد می‌داد...
برای اینکه خودش را سرگرم کند و حواسش را پرت
بساط ترشی درست کردن را به راه انداخته بود...
چندبار شماره همراه ارشیا را گرفت
اما هنوز بوق نخورده پشیمان شده و قطع کرد.
بدخلق می کردش اگر بی‌وقت تماس می‌گرفت.
و بار آخر زیر لب گفت "هی همه شوهر دارن ما هم داریم..."


باید وسایل ترشی را تا قبل از آمدنش جمع می‌کرد
هر چند حالا تا عصر خیلی مانده بود
حال بدش انگار با بوی تند و تیز سرکه گره خورده بود
دلش را آشوب تر می‌کرد...


هویج های حلقه شده را توی آبکش ریخت
و صدای ترانه توی گوشش پیچید:
"من عاشق هویجم و نوید گل کلم! ببین ریحان، مدیونی هر‌وقت ترشی درست کردی سهم منو نذاری کنار! می دونی که من یکی اگه ترشی‌های تو رو نخورم هیچی نمیشم!"

خندید و با خودش گفت:
"تو هم که هیچ وقت کدبانوی خوبی نبودی خواهر کوچیکه!"
نگاهی به شیشه‌های خالی روی میز کرد و یکی را برداشت.
صدای زنگ تلفن و هزارپاره شدن دلش با خرده های شیشه کف آشپزخانه یکی شد...
صدبار گفته بود این تلفن با صدای جیغ و هیبت وحشتناکش

به درد سمساری و موزه می خورد نه اینجا
ولی ارشیا بود و علایق آنتیکش!
نفسش را عصبی بیرون فرستاد
با هزار بدبختی و بدون دمپایی از کنار خرده شیشه‌ها گذشت و تلفن را برداشت.

+ بله؟
- الو سلام خانم رنجبر

صدای وکیل جوان شوهرش را فورا شناخت
چند وقتی بود که بیشتر می‌دیدش
چون رفت و آمدش پیش ارشیا بیشتر شده بود!

+ سلام، روزتون بخیر آقای رادمنش
- متشکرم خانم، بد موقع که مزاحم نشدم؟

ساعت یک و ده دقیقه موقع خوبی بود یعنی؟!

+ نه خواهش می کنم،‌ بفرمایید
- احوال شما؟
+ تشکر
- چه خبر؟

بنظرش سوال نامعقولی بود!
تابحال پیش نیامده بود وکیل شرکت به خانه زنگ بزند
و جویای احوالش بشود!

حواسش آنقدر پرت شد و هزار فکر مختلف به سرش زد
که ناخواسته گفت:
+ ترشی‌ درست می‌کردم
و سریع زبانش را گاز گرفت، چه آبروریزی‌ای!

- به‌سلامتی
کمی مکث کرد و ادامه داد:
- راستش غرض از مزاحمت اینکه آقای نامجو، در واقع ارشیا... خب والا

اسمش که آمد دچار اضطراب شد
ناخوداگاه یاد خواب دیشب افتاد
ضربان قلبش شدت گرفت و سرگیجه اش بیشتر شد
نشست روی صندلی و به لحن مستاصل رادمنش گوش کرد:

- خانم رنجبر نگران نشید ولی ارشیا الان بیمارستانه...
البته واقعا اتفاق خاصی نیفتاده
فقط یه تصادف جزئی بوده
اما دکتر خواسته تا تحت مراقبت باشه
می دونید که اینجور وقتا یکمی هم شلوغش می‌کنن!

مگر بدتر از این هم می شد خبر تصادف داد؟!
با صدایی که از شدت شوک و استرس
انگار از ته چاه در می آمد پرسید:

+ ا...‌ الان کجاست؟
- بیمارستان
+ آخه چرا؟! ارشیا که...
- اتفاقه دیگه، به‌هرحال میفته
+ گفتین کدوم بیمارستان؟
- آدرس رو برای شما می‌فرستم ،یا اصلا اجازه بدید راننده...
+ نه، نه نه خودم الان راه می‌افتم

و دست بی‌رمقش، گوشی را با ضرب کنار دستگاه انداخت
طاقت شنیدنش بیش از این نبود!
باید می‌رفت و می‌دید.

"الهام تیموری"

  • نمایش : ۱۱۳
  • کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
    اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی