او را... (فصل اول) :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت چهل و پنجم

  • AMIR 181
  • يكشنبه ۱۵ مهر ۹۷
  • ۲۲:۳۱

🔹 #او_را ... (۴۵)



گوشیمو خاموش کردم تا علیرضا دیگه نتونه بهم زنگ بزنه .


برگشتم خونه


مامان و بابا هنوز تو هال نشسته بودن ،

با دیدنم با شک و تعجب بهم نگاه کردن .


- سلام ☺️

دیدم ناراحت میشید نرفتم ...


- چه عجب !!

ماهم برات مهمیم !! 😒


- بله آقای سمیعی 😉

برام مهمید ...

مهمتر از دوستام


- کاملا مشخصه !!

شامتو بخور و بیا اینجا ، کارت دارم !

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت چهل و چهارم

    • AMIR 181
    • يكشنبه ۱۵ مهر ۹۷
    • ۲۰:۰۹

    🔹 #او_را ... (۴۴)



    شوکه شدم .

    آدرس بیمارستانو از علیرضا گرفتم و سریع حاضر شدم .

    بدو بدو رفتم پایین ، قبل اینکه به در خونه برسم صدای مامان و بابا بلند شد ...


    برگشتم طرفشون

    - سلام. خسته نباشید


    - علیک سلام ترنم خانوم ! کجا !؟؟


    - بابا یه کار خیلی ضروری پیش اومده ، یکی از دوستام حالش خوب نیست ... بیمارستانه

    یه سر برم پیشش زود میام ...


    - کدوم دوستت؟؟

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت چهل و سوم

    • AMIR 181
    • يكشنبه ۱۵ مهر ۹۷
    • ۱۷:۴۷

    🔹 #او_را ... (۴۳)



    تا عصر هیچ خبری از عرشیا نبود

    امّا از عصر زنگ زدناش شروع شد ...


    سه چهار بار اول محل ندادم

    امّا ترسیدم بازم پاشه بیاد

    این بار که زنگ زد جوابشو دادم .


    -‌ الو


    - چرا این کارو با من کردی؟؟


    - ببر صداتو عرشیا ...

    تو آبروی منو بردی ... 😡

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت چهل و دوم

    • AMIR 181
    • شنبه ۱۴ مهر ۹۷
    • ۲۲:۳۵

    🔹 #او_را ... (۴۲)



    چشماشو خون گرفته بود 😰


    داد زد : باز کن در این خراب شده رو 😡


    با ترس درو باز کردم


    از توی حیاط داد و هوارش بلند شد ...


    - ترنم ...

    چه خبره تو این خراب شده 😡

    چه غلطی داری میکنی تو؟؟


    رفتم طرفش

    قبل اینکه بخوام چیزی بگم هلم داد تو خونه و اومد تو !


    - چرا لال شدی؟؟

    این عوضی کی بود اومد تو؟؟ 😡

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت چهل و یکم

    • AMIR 181
    • شنبه ۱۴ مهر ۹۷
    • ۲۰:۱۳

    🔹 #او_را ... (۴۱)



     شب مرجانو راضی کردم و با زور آوردمش خونمون


    دوست نداشتم تنها باشم

    در و دیوار اتاق مثل خوره

    اعصاب و روانمو داغون میکرد 😣


    شاممونو بیرون خوردیم و رفتیم خونه .


    تازه رسیده بودیم که گوشی مرجان زنگ خورد !


    تا چشمش به گوشی خورد ذوق زده جیغ زد 😍


    - واااااای میلاده 😍😍😍

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت چهلم

    • AMIR 181
    • شنبه ۱۴ مهر ۹۷
    • ۱۸:۰۳

    🔹 #او_را ... (۴۰)



    با صدای گوشی چشمامو باز کردم،

    مرجان بود !

    سعی کردم گلومو صاف کنم بلکه صدام در بیاد !


    - الو


    - صداشوووو 😂

    چه خط و خشی داره 😂

    نگو که خوابی هنوز !


    - مگه ساعت چنده که تو بیداری !؟


    - لنگ ظهره خانووووم !

    ساعت یکه !

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت سی و نهم

    • AMIR 181
    • جمعه ۱۳ مهر ۹۷
    • ۲۲:۰۳

    🔹 #او_را ... (۳۹)



    دستشو بخیه کردن و بهش یه سرم وصل کردن .

    علیرضا سرشو انداخته بود پایین و اخماش تو هم بود ...


    نمیفهمیدم از دست من عصبانیه یا عرشیا !


    دلم میخواست گریه کنم

    دلم میخواست زار بزنم


    تحمل یه مرد ضعیف برام غیر قابل قبول بود.


    - تو چرا اینقدر ضعیفی؟؟


    - ترنم ...

    نمیفهمی چرا؟؟

    بیشعور اینا همش بخاطر توعه !

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت سی و هشتم

    • AMIR 181
    • جمعه ۱۳ مهر ۹۷
    • ۱۹:۴۰

    🔹 #او_را ... (۳۸)



    از ترس نمیدونستم چیکار باید بکنم ...

    اگر درو باز نمیکردم هم آبروریزی میشد


    دست لرزونمو بردم سمت آیفون و درو باز کردم... 😥


    هیکل درشت عرشیا که تو چارچوب در قرار گرفت،کم مونده بود از ترس سکته کنم ...


    ولی تمام توانمو جمع کردم ...

    نباید میترسیدم ...!

    اگر میفهمید ترسیدم دیگه نمیتونستم جمعش کنم !😥


    یه قدم اومد جلو ، منم یه قدم رفتم جلو

    سعی کردم اخم کنم و جدی باشم... 😠

  • ادامه مطلب