رمان او را - قسمت چهلم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت چهلم

  • AMIR 181
  • شنبه ۱۴ مهر ۹۷
  • ۱۸:۰۳

🔹 #او_را ... (۴۰)



با صدای گوشی چشمامو باز کردم،

مرجان بود !

سعی کردم گلومو صاف کنم بلکه صدام در بیاد !


- الو


- صداشوووو 😂

چه خط و خشی داره 😂

نگو که خوابی هنوز !


- مگه ساعت چنده که تو بیداری !؟


- لنگ ظهره خانووووم !

ساعت یکه !


- واااای جدّی 😳

وقتایی که آرامبخش میخورم ، ولم کنن دو روز میخوابم !


- خب حالا ، فعلاً پاشو بیا درو باز کن

زیر پام علف سبز شد !


- عه! جلو در مایی ؟؟


- بله ، هی زنگ میزنم درو باز نمیکنی !

دیگه داشتم قهر میکردم برما 😒


- خواب بودم مرجان ، ببخشید !


- حالا که بیداری خبرت ...

چرا باز نمیکنی؟؟


- اخ ببخشید 😅

هنوز گیجم! اومدم اومدم !


هیچی مثل دیدن مرجان نمیتونست حالمو خوب کنه !

درو باز کردم و تا اومد تو محکم بغلش کردم


- اومدم بریم خرید 😍


- خرید چی؟؟


- لباس عید دیگه 😶

خنگ شدیا ترنم !!!


- آها

وای مرجان

این قرصا اصلا برام هوش و حواس نذاشته !!

واقعاً دارم خنگ میشم !!


- خنگول خودمی تو 😉

پاشو ، پاشو بریم


- نه ...

اصلا حسش نیست ...

لباس میخوام چیکار !!


- ترنممم 😳

پاشو تو راه یه سرم بریم دکتر !

چِل شدی تو !!


- جدی میگم مرجان

دیگه حوصله هیچی رو ندارم !

دیگه هیچی بهم مزه نمیده !


- مسخره بازی درنیار ! پاشو !

عیدم که میخوای بری پیش پسرعموها 😍😉

باید لباس خوشمل بخلی ازشون دل ببلی 😝


- اَه ...

مرده شورشونو ببره

اگه بخواد هدفم از زندگی دل بردن از اونا باشه ، بمیرم بهتره !


- اوه اوه 😒

حرفای جدید میزنی !

عمم بود حرف شمال و پسرعموهاش میشد ، آب از لب و لوچش آویزون میشد؟؟

عمم بود شروع میکرد از مدرک و شغل و وضع مالیشون میگفت؟؟ 😏


- مرجان من دیگه مُردم !!

ترنم مُرد !!

من الان دیگه هیچی برام مهم نیست !

نه مدرک

نه موقعیت

نه کوفت 

نه زهرمار !


- یااا خدااااا

از دست رفتی تو !!


- خدا؟؟؟ 😠

خدا کیه؟؟


- ترنم اگه میدونستم اینقدر بی جنبه ای ، اونروز لال میشدم و هیچی بهت نمیگفتم !!


- بی جنبه نیستم !

اتفاقا خوب کردی !

من از واقعیت فرار میکردم امّا تو باعث شدی به خودم بیام !!

خسته شدم مرجان ...

احساس میکنم یه عمر مضحکه ی این دنیا بودم !

چقدر ابله بودم که همش دنبال پیشرفت و از اینجور مزخرفات بودم !!


- اگه تو تازه به این حرفا رسیدی ،

من از همون بچگی به این رسیدم!

تو مامان بابای خوب بالا سرت بوده که تا الان نفهمیدی

ولی من به لطف مامان بابای ... 😏

ولش کن ...

پاشو بریم دیگه 😉

جون مرجان


دلم نیومد روشو زمین بندازم !

رفتیم ؛ امّا برعکس همیشه ، منی که عاشق خرید بودم ،

با پایی که نمیومد و چشمی که هیچی توجهشو جلب نمیکرد ،

فقط چندتا لباس به سلیقه مرجان خریدم .

و اون روز رو هم موفق شدم به شب برسونم و باز آرامبخش ....



"محدثه افشاری"

  • نمایش : ۳۱۴۴
  • ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی