او را... (فصل اول) :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت سی و هفتم

  • AMIR 181
  • جمعه ۱۳ مهر ۹۷
  • ۱۷:۱۷

🔹 #او_را ... (۳۷)



اما گوشی که روشن شد قبل اینکه بخوام هرکاری کنم ،

شماره مرجان افتاد رو صفحه !


- الو ...


- الو و زهرمااااااار


- مرسی 😅


- کجایی ترنم 😭

اخه من از دست تو چیکارکنم 😭

خواهش میکنم یا این بی صاحابو بنداز دور ،

یا هروقت کارت دارم جواب بده !!

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت سی و ششم

    • AMIR 181
    • پنجشنبه ۱۲ مهر ۹۷
    • ۲۲:۳۴

    🔹 #او_را ... (۳۶)



    وقتی به خودم اومدم صورت منم از گریه خیس شده بود ...

    نگامو به آسمون دوختم و دنبال خدا میگشتم ...

    میخواستم داد بزنم ...

    بگم این چه دنیاییه ...

    این چیه که آفریدی 😭😭


    تن سنگینمو از آلاچیق بیرون کشیدم و راه افتادم سمت ماشین .


    هوا تاریک شده بود 🌌

    عرشیا چقدر برای خوشحال شدنم زحمت کشیده بود و من به همین راحتی خوشحالی عصر از کلم پریده بود !!

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت سی و پنجم

    • AMIR 181
    • پنجشنبه ۱۲ مهر ۹۷
    • ۲۰:۲۰

    🔹 #او_را ... (۳۵)



    عرشیا واقعا سورپرایزم کرده بود !

    تا چنددقیقه فکرم مشغول بود !


    حتی حواسم از مهمونی فردا شب پرت شده بود

    رسیدم به چهارراه و طبق معمول چراغ قرمز... 🚦


    همینجور که داشتم اطرافو نگاه میکردم ، چشمم افتاد به همون دختر گل فروش !


    سریع شیشه رو دادم پایین !


    - دختر !

    دختر خانوم !

    بیا اینجا !

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت سی و چهارم

    • AMIR 181
    • پنجشنبه ۱۲ مهر ۹۷
    • ۱۸:۱۷

    🔹 #او_را ... (۳۴)



    دوستاش خیلی شوخ و بامزه بودن

    موقع خوردن کیک کلی شوخی کردن و خندیدیم ☺️

    یه ساعتی به صحبت و مسخره بازی گذشت تا اینکه عرشیا گفت


    - دیگه کافیه ...

    خانومم عجله داره

    بذارید برسیم به آخر برنامه که منم پیشش بدقول نشم 😉


    با لبخند ازش تشکر کردم

    دستمو بوسید و گفت

    - نیم ساعت دیگه هم صبر کنی ، تمومه .

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت سی و سوم

    • AMIR 181
    • چهارشنبه ۱۱ مهر ۹۷
    • ۲۲:۱۴

    🔹 #او_را ... (۳۳)



    رسیدم جلو در خونه عرشیا و زنگو زدم
    یکم طول کشید تا درو باز کنه ...

    با آسانسور رفتم بالا و دیدم در واحدش بازه .

    از جلوی در صداش زدم اما جواب نداد !!

    یکم ترسیدم اما آروم رفتم داخل
    از راهرو کوتاه ورودی گذشتم و پیچیدم سمت راست
     که صدای دست زدن و جیغ و سوت ، باعث شد از ترس جیغ بزنم 😨 

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت سی و دوم

    • AMIR 181
    • چهارشنبه ۱۱ مهر ۹۷
    • ۲۰:۲۳

    🔹 #او_را ... (۳۲)



    دیگه دلم نمیخواست ریخت عرشیا رو ببینم

    از بعد ماجرای خودکشیش واقعاً ازش بدم اومده بود

    اخلاقاش خوب بود

    دوستم داشت

    ولی برای من ، ضعف یک مرد غیر قابل تحمله 😒


    فعلا رابطمو باهاش قطع نکرده بودم چون از دیوونه بازیاش میترسیدم !

    ولی اصلا دوست نداشتم باهاش صحبت کنم 😣

    خودشم اینو فهمیده بود !


    فردا پنجشنبه بود و به مرجان قول داده بودم باهاش برم مهمونی

    رفتم تو فکر ...

    برم ؟

    نرم ؟

    چی بپوشم ؟

    اصلاً به مامانینا چی بگم ؟

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت سی و یکم

    • AMIR 181
    • چهارشنبه ۱۱ مهر ۹۷
    • ۱۷:۳۱

    🔹 #او_را ... (۳۱)



    کلافه گوشی رو پرت کردم و چشمامو بستم

    خوابم پریده بود و اعصابم خورد بود

    خودمو فحش میدادم که چرا اون روز شماره عرشیا رو گرفتم 😒


    دستمو گذاشتم رو شونه ی مرجان و صداش کردم ...


    - مرجان؟

    مری ؟


    - هوم 😴


    - مرجان بلند شو ، گشنمه ، بریم صبحونه بخوریم ...

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت سی ام

    • AMIR 181
    • سه شنبه ۱۰ مهر ۹۷
    • ۲۲:۲۸

    🔹 #او_را ... (۳۰)



    دم ظهر بود که با صدای زنگ گوشی چشامو باز کردم .

    یه شماره غریبه بود

    باصدای خش دار و خواب آلود جواب دادم


    - الو ؟


    یه پسر بود! صداش ناآشنا بود


    - سلام ترنم خانوم


    - سلام. بفرمایید؟


    - ببخشید انگار از خواب بیدارتون کردم

    علیرضا هستم ؛ دوست عرشیا

  • ادامه مطلب