او را... (فصل اول) :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت پنجاه و سوم

  • AMIR 181
  • چهارشنبه ۱۸ مهر ۹۷
  • ۱۷:۴۷

🔹 #او_را ... (۵۳)



افتادم رو زمین 

و دیگه هیچی نفهمیدم ــــــــــــ




نیم ساعت بعد ،

صداهای مبهمی میشنیدم ...

نمیفهمیدم چی به چیه !


جون باز کردن چشمامو نداشتم

تمام بدنم سِر شده بود !


دوباره بیهوش شدم ...


احساس کردم زخمم داره میسوزه ...

به زور لای چشمامو باز کردم


داشتم دوباره به خواب عمیقی میرفتم

که درد شدیدی احساس کردم 😣


شلنگی که به زور داشتن از توی بینیم رد میکردن باعث شد چشمامو باز کنم !

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت پنجاه و دوم

    • AMIR 181
    • سه شنبه ۱۷ مهر ۹۷
    • ۲۲:۴۰

    🔹 #او_را ... (۵۲)



    گوشیو قطع کردم و انداختم رو صندلی ماشین !


    جواب سوالمو گرفتم ...

    ارزش من برای مرجان ...!!


    رفتم همونجایی که بعدازظهر میخواستم برم ...


    بام ...


    تو یکی از پیچ‌ها که از همه خلوت تر بود نگه داشتم ...


    قطره های اشکم با هم مسابقه گذاشته بودن !!


    هنوز صورتم درد میکرد.


    چقدر اینجا بوی سعیدو میداد !!


    سعید 😢

    همونی که باعث و بانی تمام این حال بد بود ...



    امّا 

    نه...!


    چه ربطی به سعید داشت؟؟

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت پنجاه و یکم

    • AMIR 181
    • سه شنبه ۱۷ مهر ۹۷
    • ۲۰:۲۲

    🔹 #او_را ... (۵۱)



    درد تو کل وجودم پیچید ...

    وحشتزده عرشیا رو نگاه کردم !


    - ببخشید ترنم ...

    امّا تقصیر خودت بود !

    یادت باشه دیگه با کسی بازی نکنی !!


    قبل اینکه چیزی بگم پشت پرده ی اشکام محو شد ...


    -‌ کثافت عوضییییی 😭😭😭


    جیغ میزدم

    گریه میکردم

    فحشش میدادم


    امّا اون رفته بود !

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت پنجاهم

    • AMIR 181
    • سه شنبه ۱۷ مهر ۹۷
    • ۱۸:۳۳

    🔹 #او_را ... (۵۰)



    طبق عادت این روزا دم دمای ظهر چشمامو باز کردم !


    خداروشکر که دو هفته ی آخر اسفند کلاسا لق و تقه وگرنه نمیدونم چجوری میخواستم به کلاسام برسم ...!!


    هنوز اثرات آرامبخش دیشب نپریده بود ...

    رفتم تو حموم 

    شاید دوش آب سرد میتونست یکم حالمو بهتر کنه !!🚿


    خداروشکر دیگه عرشیا نه زنگ میزد و نه پیامی میداد ...

    تنها دلخوشیم همین بود !


    دلم بدجوری گرفته بود ...

    یه آرایش ملایم کردم و

    لباسامو پوشیدم

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت چهل و نهم

    • AMIR 181
    • سه شنبه ۱۷ مهر ۹۷
    • ۱۶:۲۰

    🔹 #او_را ... (۴۹)



    سه روز تا عید مونده بود ...


    هرچند واقعاً حوصله مامان و بابا رو نداشتم

    امّا نمیتونستم وقتی که شب میان خونه و فقط دور میز شام کنار هم میشینیم ، نرم پیششون ...


    اونم چه شامی ...

    دستپخت آشپز رستورانی که هرشب برامون غذا میفرستاد واقعا عالی بود... 👌


    ولی هیچوقت نفهمیدم دستپخت مامانم چجوریه!! 😒


    کتابخونم خاک گرفته بود ...

    خیلی وقت بود سراغش نرفته بودم.

    احساس میکردم دیگه احتیاجی بهشون ندارم


     و حتی همین الان میتونم یه کبریت بندازم وسطشون تا همشون برن هوا...🔥

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت چهل و هشتم

    • AMIR 181
    • دوشنبه ۱۶ مهر ۹۷
    • ۲۲:۱۸

    🔹 #او_را ... (۴۸)



    تو این حال ، تنها کسی که میتونست حرفمو بفهمه مرجان بود .


    گوشی رو که برداشت ، زدم زیر گریه ...

    همه چیو بهش گفتم


    - خب؟؟


    - چی خب؟؟ 😳


    - بعد اینکه عرشیا اون حرفو زد،تو چی گفتی؟؟


    - هیچی ، یعنی قبل اینکه بخوام حرفی بزنم قطع کرد ...


    - خاک تو سرت ترنم ...

    هیچی نگفتی؟؟


    - نه

    چی باید میگفتم؟؟

    مرجان 😢

    عرشیا بدجوری لج کرده ...

    میترسم 😭

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت چهل و هفتم

    • AMIR 181
    • دوشنبه ۱۶ مهر ۹۷
    • ۲۰:۰۶

    🔹 #او_را ... (۴۷)



    گوشی از دستم افتاد ...


    احساس میکردم بدبخت تر از من اصلا وجود نداره... ❌


    تا چنددقیقه ماتم برده بود ...


    بلند شدم و رفتم سمت تراس


    گند بزنه به این زندگی ...


    آسمونو نگاه کردم ...

    من اینجا خدایی نمیبینم !!

    اگر هم هست ، هممونو گذاشته سرکار ...


    زمینو نگاه کردم ...

    چرا اینقدر با من لجی 😣

    میخوای دقم بدی؟؟

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت چهل و ششم

    • AMIR 181
    • دوشنبه ۱۶ مهر ۹۷
    • ۱۷:۴۲

    🔹 #او_را ... (۴۶)



    فردا دم دمای ظهر بود که گوشیمو روشن کردم .


    یکی دو ساعتی گذشته بود که برام sms اومد


    عرشیا بود 😳


    - اینقدر از من بدت میاد که حتی نیومدی که اگر خواستم بمیرم

    برای بار آخر ببینیم ؟؟


    پس زنده بود !!


    خوب شد دیشب نرفتم ...

    وگرنه مجبور میشدم بازم بهش قول بدم که دوباره خودکشی نکنه 😒


    جوابشو ندادم

    نیم ساعت بعد شروع کرد به زنگ زدن ...

  • ادامه مطلب