رمان او را - قسمت پنجاهم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت پنجاهم

  • AMIR 181
  • سه شنبه ۱۷ مهر ۹۷
  • ۱۸:۳۳

🔹 #او_را ... (۵۰)



طبق عادت این روزا دم دمای ظهر چشمامو باز کردم !


خداروشکر که دو هفته ی آخر اسفند کلاسا لق و تقه وگرنه نمیدونم چجوری میخواستم به کلاسام برسم ...!!


هنوز اثرات آرامبخش دیشب نپریده بود ...

رفتم تو حموم 

شاید دوش آب سرد میتونست یکم حالمو بهتر کنه !!🚿


خداروشکر دیگه عرشیا نه زنگ میزد و نه پیامی میداد ...

تنها دلخوشیم همین بود !


دلم بدجوری گرفته بود ...

یه آرایش ملایم کردم و

لباسامو پوشیدم


میدونستم مرجان امشب میخواد بره پارتی و الان احتمالاً آرایشگاهه !


پس باید تنهایی میرفتم بیرون ...

دلم هوای بامو کرده بود !


ماشینو روشن کردم و منتظر شدم تا در باز شه


پامو گذاشتم رو گاز تا از در برم بیرون ...

امّا دیدن هیکل درشتی که راهمو سد کرد تمام بدنمو سِر کرد ....


عرشیا 😰


این چرا دست از سر من برنمیداشت 😖


با دست اشاره کرد که پیاده شور!!


دست و پام یخ زده بود! 😰


دوباره اشاره کرد ، امّا این بار با اخمی که تا حالا تو صورتش ندیده بودم ...!


با دست لرزونم درو باز کردم و به زور از ماشین پیاده شدم... 😣


نمیتونستم ترسمو قایم کنم

میدونستم حتما مثل گچ سفید شدم !


اومد جلو و بازومو گرفت


- به به ...

ترنم خانوم!

مشتاق دیدار 😉


- چی میگی؟؟

چی میخوای؟؟


- عوض خوش آمد گوییته 😕


- عرشیا من عجله دارم !


- باشه عزیزم

زیاد وقتتو نمیگیرم 😉

دیروز خیلی منتظرت بودم

نیومدی !؟


- نکنه انتظار داشتی بیام؟؟ 😡


- آره خب 😊

آخه میدونی ...

حیفه !

بابات خیلی فرد محترمیه !

حیفه با آبروش بازی بشه !


به زور خودمو کنترل میکردم که از ترس گریه نکنم.

صدام در نمیومد

عرشیا بازومو بیشتر فشار داد ...

قیافمو از شدت درد جمع کردم !


- نکن دستم شکست 😣


- آخی ... عزیزم ... 😚

دردت اومد؟


- عرشیا کارتو بگو! باید برم


- خیلی کار بدی کردی که با دل من بازی کردی ترنم خانوم !

خیلی کار بدی کردی ...!


- من؟؟

من چیکار به تو داشتم؟؟

تو اصرار کردی باهم باشیم

من همون اولشم گفتم فقط یه مدت امتحانی !!


- مگه من بازیچه ی توام 😡

غلط کردی امتحانی !!! 😡

مگه برات کم گذاشتم؟؟

مگه من چم بود ؟؟؟ 😡


- تو دیوونه ای عرشیا !!

دیوونه ای !!

کارات دست خودت نیست 😠

منم ازت میترسم !

کنارت آرامش ندارم !

نمیخوام باهات باشم ...


دستشو برد تو جیبش ...

با دیدن چاقویی که آورد بالا تموم بدنم یخ زد ...

نفسم به شماره افتاده بود ...!


- نمیخوای؟؟

به جهنم ...

نخواه ...!

ولی با من نباشی

با هیچچچچ‌کس دیگه هم حق نداری باشی 😡


یه لحظه هیچی نفهمیدم ...

با دیدن خون روی چاقو جیغ زدم و افتادم زمین ...!



"محدثه افشاری"

  • نمایش : ۳۵۷۳
  • ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی