رمان او را - قسمت پنجاه و دوم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت پنجاه و دوم

  • AMIR 181
  • سه شنبه ۱۷ مهر ۹۷
  • ۲۲:۴۰

🔹 #او_را ... (۵۲)



گوشیو قطع کردم و انداختم رو صندلی ماشین !


جواب سوالمو گرفتم ...

ارزش من برای مرجان ...!!


رفتم همونجایی که بعدازظهر میخواستم برم ...


بام ...


تو یکی از پیچ‌ها که از همه خلوت تر بود نگه داشتم ...


قطره های اشکم با هم مسابقه گذاشته بودن !!


هنوز صورتم درد میکرد.


چقدر اینجا بوی سعیدو میداد !!


سعید 😢

همونی که باعث و بانی تمام این حال بد بود ...



امّا 

نه...!


چه ربطی به سعید داشت؟؟


باعث و بانی این زندگی خودم بودم !

امّا

نه...!


منم تقصیری نداشتم... !


پس کی... ؟؟


چرا؟

اصلا چرا من به اینجا رسیدم... ؟؟


فکرم رفت تو گذشته ها ...

از همون اول

تا همین جا که الان ایستادم ...!


گوشی داشت زنگ میخورد

حتما مامان یا باباست !


مامانی که تموم دنیاش مدارک و مطب و سفرهای اروپاییشه !


و بابایی که دنیاش خلاصه میشه تو حسابای بانکی و ماشین های جورواجور و سلفی گرفتن تو مطب و ...



و من یک وسیله ام برای ارضای غرورشون !


دخترم دانشجوی پزشکیه ...

دخترم به چهار زبان مسلطه ...

دخترم تو آلمان به دنیا اومده ...

دخترم ...

دخترم ....

دخترم .....


و حالا دختری که برای افتخار خودشون ساخته بودن

فرو ریخته بود !

شکسته بود ...


حتی اگر تا اینجاشم تحمل میکردن

این نشونی که عرشیا تو صورتم کاشت رو مطمئنا تحمل نمیکردن ...!


پس من دیگه جایی تو اون خونه نداشتم !


فکرم میچرخید بین آدما تا ببینم کیو دارم

رسیدم به مرجان !


مرجانی که لذت یه شب پارتی رو به آروم کردن دوست ده سالش نداد !!


شاید واقعا من ارزشی برای وقت گذاشتن نداشتم که همه اینجوری تنهام گذاشتن ...!


آخ سرم درد میکرد

حالم بد بود

تپش قلبم شدید شده بود ...!


رفتم تو ماشین

آیینه هنوز سمت صندلی من بود 😣


صورتم ...

صورتم ....

صورتم ..... 😭😭


داشبوردو باز کردم


قرصامو آوردم بیرون ...

خوبه !

همشون هستن !

مرسی که حداقل شما تنهام نذاشتید !

آرومم کنید ‌!


یه قرص تپش قلب خوردم

یه مسکن

یه آرامبخش


یه قرص قلب

یه مسکن

یه آرامبخش


یه قرص قلب

یه مسکن

یه آرامبخش


آرامبخش

آرامبخش

آرامبخش.......


دوباره از ماشین پیاده شدم !


حالم بهتر بود !

چند قدم که رفتم ، احساس کردم دارم تلو تلو میخورم ...!


جلومو نگاه کردم ...

وحشت برم داشت !

یه چیز سیاه جلوم بود !!


پشتمو نگاه کردم ...

سنگا باهام حرف میزدن ...


درختا دهن داشتن !


ماشینم ... شروع به صحبت کرده بود !!


چرا همه چی اینجوری بود ؟!


به اون موجود سیاه نگاه کردم ...

خیلی دقیق داشت نگام میکرد !!

قدم به قدم باهام میومد ...


سرم داشت گیج میرفت ...

آدما با ترس نگام میکردن !


گوشیم هنوز داشت زنگ میخورد ...


بسه لعنتی !!

بسه !!


دیگه همه چی تموم شد ...


اون موجود سیاه هرلحظه نزدیک تر میشد ...

عرق سرد رو بدنم نشسته بود !!


همه چی ترسناک بود ...

همه جا تاریک بود ...


پشیمون شده بودم

هیچ چیز از اون سیاهی ترسناک تر نبود !

تا بحال ندیده بودمش

حتی تو فیلمای ترسناک ...


من پشیمونم ...

من نمیخوام با این موجود برم ...

افتاد دنبالم ...


دیر شده بود ... 😭

خیلی دیر ...!!


نفسم ...

سرم ...

بدنم ...


خداحافظ دنیا ...



ادامه دارد....



"محدثه افشاری"

  • نمایش : ۳۸۳۸
  • ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی