او را... (فصل اول) :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت شصت و یکم

  • AMIR 181
  • جمعه ۲۰ مهر ۹۷
  • ۲۲:۲۹

🔹 #او_را ... (۶۱)



با احساس حالت تهوع از خواب بیدار شدم .


نورِ کم جونی تو اتاقک افتاده بود .


سرم همچنان گیج میرفت !

میدونستم خیلی ضعیف شدم .


خبری از ساعت نداشتم .


بلند شدم و یه چرخی تو اتاقک زدم ،

یه ساعت گرد آبی رنگ رو دیوارای کرمی بود 

که با دیدن عقربه ی ثانیه شمارش که زور میزد جلو بره امّا درجا میزد ،

فهمیدم خواب رفته ! 🕒😴

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت شصتم

    • AMIR 181
    • جمعه ۲۰ مهر ۹۷
    • ۲۰:۰۲

    🔹 #او_را ... (۶۰)



    احساس میکردم داره بی هدف رانندگی میکنه

    انگار فقط میخواست وقت بگذرونه !


    یه حس بدی بهم دست داد ...

    فکرکردم دیگه زیادی دارم مزاحمش میشم !!


    - ممنون میشم نگه دارید.

    دیگه باید رفع زحمت کنم !


    - ممنون میشم که فکرنکنید مزاحمید !!


    با تعجب نگاهش کردم

    - من از دیروز شما رو علاف خودم کردم !


    - اینطور نیست !

    من دیروز داشتم میومدم پیش شما !


    چشمام گرد شد !

    - پیش من؟ 😳

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت پنجاه و نهم

    • AMIR 181
    • جمعه ۲۰ مهر ۹۷
    • ۱۷:۴۹

    🔹 #او_را ... (۵۹)



    برگشتم سمتش .

    نصف بدنشو از ماشین آورده بود بیرون و کاملا از قیافش معلوم بود یخ کرده !


    خودمم داشتم میلرزیدم از سرما .


    نگاهش کردم ...

    بازم سرشو انداخت پایین


    - آخه با این لباسا کجا میخواید برید

    بعدم شما که جایی ...


    بی رمق نگاهش کردم

    - مهم نیست ...!

    یه کاریش میکنم!

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت پنجاه و هشتم

    • AMIR 181
    • پنجشنبه ۱۹ مهر ۹۷
    • ۲۲:۲۷

    🔹 #او_را ... (۵۸)



    هرچی که بود

    آرامش عجیبی داشت ❣


    با همه کوچیکیش ، دلنشین و دوست داشتنی بود ...❣


    بازم سرم گیج رفت !

    دستمو گرفتم به دیوار !


    ساعت روی دیوارو نگاه کردم

    حوالی ساعت نُه بود .


    رفتم سمت گوشه ای که پتو ها چیده شده بود

    نشستم و تکیه دادم بهشون .


    کلافه پاهامو دراز کردم و نفسمو دادم بیرون !

    باید چیکار میکردم ؟

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت پنجاه و هفتم

    • AMIR 181
    • پنجشنبه ۱۹ مهر ۹۷
    • ۱۹:۴۴

    🔹 #او_را ... (۵۷)



    بارون شدید و شدیدتر میشد ⛈


    هوا به سمت گرگ و میشش میرفت ...

    دلم داشت میترکید !


    باید چیکار میکردم ...؟

    دیگه نمیخواستم نفس بکشم ...

    انگار تموم این شهر برام شبیه زندون شده بود !


    از شیشه ی ماشین بیرونو نگاه میکردم .

    هنوز سرم درد میکرد .


    الان مامان و بابا داشتن چیکار میکردن؟؟

    مهم نبود !

    حتی مهم نبود دارم کجا میرم ...!


    پلکامو بستم و چشمامو دست خواب سپردم... 😴



    - خانوم؟؟

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت پنجاه و ششم

    • AMIR 181
    • پنجشنبه ۱۹ مهر ۹۷
    • ۱۷:۴۱

    🔹 #او_را ... (۵۶)



    داشتم در ماشینو باز میکردم که صدام زد !

    - خانوم !!

    - بله؟؟

    - با این لباسا کجا میخواید برید آخه؟؟
    معلومه لباس بیمارستانه !

    درو بستم .

    - خب ...
    آخه چیکار کنم؟؟

    - بعدم شما که چیزی همراهتون نیست !
    نه کیف ، نه گوشی ،
    مطمئنا نمیتونید جایی برید !

    چند لحظه نگاهش کردم ...

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت پنجاه و پنجم

    • AMIR 181
    • چهارشنبه ۱۸ مهر ۹۷
    • ۲۲:۲۴

    🔹 #او_را ... (۵۵)



    نشست رو زانوش


    - حالتون خوبه؟؟

    میخواید پرستار خبر کنم ؟

     

    - نه ...

    نمیخوام 😭


    - اتفاقی افتاده ؟ 😳

    چرا گریه میکنید ؟

    اگر کمکی از دست من برمیاد ، حتماً بگید


    تو چشماش نگاه کردم


    - واقعا میخوای کمکم کنی؟؟ 😢


    سرشو انداخت پایین !

    - بله ...

    اگر بتونم حتماً !


    - من باید از اینجا برم ...!

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت پنجاه و چهارم

    • AMIR 181
    • چهارشنبه ۱۸ مهر ۹۷
    • ۱۹:۵۱

    🔹 #او_را ... (۵۴)



    دستمو بردم سمت زخمم

    بخیه شده بود 😢


    ترجیح دادم دیگه حرفی نزنم و چشمامو ببندم ...



    دکتر یکم معاینم کرد و مامان و بابا رو نگاه کرد ...


    - جسارت نباشه دکتر !

    شما خودتون استاد مایید !

    حتماً حالشو بهتر از من میدونید

    امّا با اجازتون به نظر من باید فعلاً اینجا بمونه .


    بابا یکم مکث کرد و با صدای آروم گفت

    - ایرادی نداره

    بمونه !


    بعدم به همراه دکتر از اتاق خارج شدن .


    لعنت به این زندگی ...!

  • ادامه مطلب