رمان او را - قسمت شصت و یکم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت شصت و یکم

  • AMIR 181
  • جمعه ۲۰ مهر ۹۷
  • ۲۲:۲۹

🔹 #او_را ... (۶۱)



با احساس حالت تهوع از خواب بیدار شدم .


نورِ کم جونی تو اتاقک افتاده بود .


سرم همچنان گیج میرفت !

میدونستم خیلی ضعیف شدم .


خبری از ساعت نداشتم .


بلند شدم و یه چرخی تو اتاقک زدم ،

یه ساعت گرد آبی رنگ رو دیوارای کرمی بود 

که با دیدن عقربه ی ثانیه شمارش که زور میزد جلو بره امّا درجا میزد ،

فهمیدم خواب رفته ! 🕒😴


برگشتم سر جام !


یه چیزی به دلم چنگ مینداخت و میخواست هرچی که صبح خورده بودم بکشه بیرون ...


سعی کردم خودمو بزنم به اون راه و بهش محل ندم !!


نمیدونم چقدر شد !

شاید یک ساعت به همون حالت اونجا نشسته بودم


داشتم کلافه میشدم 😣


یعنی الان فقط میتونستم بخوابم و بیدار شم و بشینم و بخوابم و ... ؟؟!!


دیگه حتی خوابمم نمیومد ‌!


دلم میخواست اتاق خودم بودم تا حداقل یه دوش میگرفتم !


اتاق خودم ....!

آه ... 😢


کی باور میکرد الان من با این وضع تو چنین جایی...!!


اصلا چیشد که به اینجا رسید...؟

چرا من نمیتونم عامل این بدبختی رو پیدا کنم ... 😣


چرا زندگی من یهو اینقدر پوچ شد؟!


یا بهتره بگم از اول پوچ بود ...


مثل زندگی همه !


پس چرا بقیه حالیشون نیست؟؟


نمیدونم ...

نمیفهمم ...


فردا عیده !!

و من آواره ام ...


دیگه هیچ دلخوشی تو دنیا ندارم !

هیچی !!


فکر و خیال داشت دیوونم میکرد !


کاش حداقل میدونستم ساعت چنده 😭


یعنی این وضع از خونه خودمون بهتره؟؟


شاید آره !


اینجوری حداقل میدونم هیچ‌کسو ندارم !

هیچ‌کسم تو کارم دخالت نمیکنه !


اینکه کلاً کسی نباشه

بهتر از بودنیه که از نبودن بدتره !!


سرم درد میکرد .


از گرسنگی شدیدم فهمیدم احتمالاً نزدیکای عصر باشه !


تاکی باید اینجا میموندم ؟!


دستمو از دیوار گرفتم و بلند شدم !


رفتم سمت در


این اطراف کسی نبود

با احتیاط رفتم بیرون


حداقل هوای اینجا بهتر از اون تو بود !


به زندگیم فکر میکردم و قدم میزدم و اشک میریختم ...


اونقدر غرق تو بدبختیام بودم که حواسم به هیچی نبود !


- چیشده خوشگل خانوم؟ 😉


با صدایی که اومد از ترس جیغ خفه ای کشیدم و برگشتم 😰


- کسی اذیتت کرده؟


دو تا پسر هم سن و سال خودم در حالی که لبخند مسخره ای رو لباشون بود داشتن نگام میکردن !! 😥


- نترس عزیزم ...

ما که کاریت نداریم 😈


- آره خوشگل خانوم !

فقط میخوایم کمکت کنیم 😜


با ترس یه قدم به عقب رفتم ...


- آخ آخ صورتت چیشده؟؟


- بنظرمیرسه از جایی در رفتی !!

بیمارستانی ، تیمارستانی ، نمیدونم ...!



هر مقدار که عقب میرفتم ، میومدن جلو !

داشتم سکته میکردم 😭


-‌ زبونتو موش خورده؟؟

چرا ترسیدی؟؟ 😈


- فردا عیده

حیفه هم یه دختر به این نازی تنها باشه

هم دوتا پسر به این آقایی 😆



تو یه لحظه تمام نیرومو جمع کردم و فقط دویدم !

اونا هم با سرعت دنبالم میکردن !


دویدم سمت خیابون تا شاید کسی رو ببینم و کمک بخوام 😰


خیلی سریع میدویدن


اینقدر ترسیده بودم که صدام درنمیومد 😭


نفس نفس میزدم و میدویدم

امّا ....

پام پیچ خورد و رو چمنا افتادم زمین 😰😭


تو یه لحظه هر دو شون رسیدن بهم شروع کردن به خندیدن


تمام وجودم از وحشت میلرزید !


- کجا داشتی میرفتی شیطون 😂

هرکی این بلا رو سر صورتت آورده حق داشته !

اصلاً دختر مؤدبی نیستی !


- ولی سرعتت خوبه ها !

خودتم خوشگلی !

فقط حیف که لالی 😂


به گریه افتاده بودم و هق هق میکردم.

امّا هیچی نمیتونستم بگم !!! 😣


یکیشون اومد سمتم و دستمو گرفت تا بلندم کنه ....


قلبم میخواست از سینم بیرون بپره .


هلش دادم و با تمام وجود جیغ زدم !!


ترسیدن و اومدن سمتم.

میخواستن جلوی دهنمو بگیرن


امّا صورتمو میچرخوندم و فقط جیغ میزدم


امیدوار بودم یکی بیاد به دادم برسه 😭



"محدثه افشاری"

  • نمایش : ۳۶۰۷
  • ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی