رمان او را - قسمت پنجاه و پنجم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت پنجاه و پنجم

  • AMIR 181
  • چهارشنبه ۱۸ مهر ۹۷
  • ۲۲:۲۴

🔹 #او_را ... (۵۵)



نشست رو زانوش


- حالتون خوبه؟؟

میخواید پرستار خبر کنم ؟

 

- نه ...

نمیخوام 😭


- اتفاقی افتاده ؟ 😳

چرا گریه میکنید ؟

اگر کمکی از دست من برمیاد ، حتماً بگید


تو چشماش نگاه کردم


- واقعا میخوای کمکم کنی؟؟ 😢


سرشو انداخت پایین !

- بله ...

اگر بتونم حتماً !


- من باید از اینجا برم ...!


- برید؟؟ 😳

یعنی فرار کنید؟؟


- آره بااااید برم


- چرا ؟

نکنه بخاطر ...

اممممم

مشکلتون هزینه ی درمانه؟؟


- نه 😡

من با پولم کل این بیمارستانو میتونم بخرم 😠

منم برم بابام پولشو میده 😒


- عذر میخوام ...

ببخشید

خب گفتم شاید بخاطر این مسئله میخواید برید !


- نخیر 😒


- خب پس چی ؟


- آقا مگه مفتشی؟؟؟ 😏

اصلاً به تو چه ؟

میتونی کمک کن ، نمیتونی برو بذار یه خاک دیگه تو سرم بریزم 😠


- نه نه قصد جسارت ندارم

من فقط میخوام کمکتون کنم !

اگر از اینجا برید بیرون و حالتون بد شه چی؟؟

همین الانشم مشخصه حالتون خوب نیست !


- من خودم دانشجوی پزشکیم !

میفهمم حالم خوب هست یا نه !

کمکم میکنی؟؟


- آخه ...


- آقا خواهش میکنم !!

حالم خوب نیست

لطفا

فقط منو از در این بیمارستان رد کن! همین!!


یکم مِن و مِن کرد و اطرافو نگاه کرد ...

میدونستم دو دله

قبل اینکه حرفی بزنه دوباره گفتم


- خواهش میکنم... 😭


اشکامو که دید سریع دست و پاشو گم کرد !


- باشه! باشه!

گریه نکنید!

الان باید چیکار کنم؟؟


- منو از در ببرید بیرون !

با این لباسا نمیذارن خارج شم !


-برم لباساتونو بیارم؟؟


- نه آقا ...

وقت نیست !

تا نفهمیدن باید برم !!


- خب چجوری؟؟


- ماشین داری؟؟


- آره !


- خب خوبه !

من میخوابم رو صندلی عقب

یه پارچه ای ، پتویی ، چیزی بکش روم

زود بریم !


- ها 😳

باشه ...

صبر کنید برم ماشینو بیارم نزدیک !


- ممنونم 😢



رفت و بعد دو سه دقیقه با یه پراید برگشت !! 😐

چنان راجع به پول بیمارستان پرسید گفتم پورشه سواره 😒


سریع درو باز کردم و نشستم تو ماشین

یه پتو داد گرفتم و کشیدم روم و خوابیدم رو صندلی !


حرکت کرد و از بیمارستان خارج شد و یکم دور شد ،

فهمیدم که پیچید تو یه خیابون دیگه !


- خانوم؟؟


بلند شدم و اطرافمو نگاه کردم و یه نفس راحت کشیدم !!


- ممنونم آقا 😍


- خواهش میکنم ، همین یه کارمون مونده بود که اونم انجام دادیم 😅


- ببخشید ...

ولی واقعا لطف بزرگی در حقم کردی 🙏


- خواهش میکنم .

خب ؟

الان میخواید کجا برید ؟



موندم چه جوابی بدم !!


- نمیدونم ...

یه کاریش میکنم !

بازم ممنون ...

خداحافظ !



"‌محدثه افشاری"

  • نمایش : ۳۵۰۴
  • باباصادق
    سلام من رمان او را رو تا قسمتی که قبر رو مببینه دیدم بقشو دارید؟؟
    سلام 
    اون قسمت فکر کنم آخر فصل یک باشه
    فصل دو نوشته نشده
    فاطمه سادات داوری
    این رمان خیلی عالی بود
    حورا رضایی
    داستان بلند که خودش یه نوع دیگه است.
    البته اینی که شما فرمودید - حتی اگه درست هم باشه - تعریف نیست، مترادفه.
    من که نویسنده نیستم
    اگه این متن (هر چیزی که هست) نکته مفیدی نداشت مطمئناً منتشرش نمی کردم 
    مهم نیته :)
    حورا رضایی
    واقعاً تعریف‌تون از رمان چیه؟
    داستان بلند 😐
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی