رمان او را - قسمت پنجاه و چهارم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت پنجاه و چهارم

  • AMIR 181
  • چهارشنبه ۱۸ مهر ۹۷
  • ۱۹:۵۱

🔹 #او_را ... (۵۴)



دستمو بردم سمت زخمم

بخیه شده بود 😢


ترجیح دادم دیگه حرفی نزنم و چشمامو ببندم ...



دکتر یکم معاینم کرد و مامان و بابا رو نگاه کرد ...


- جسارت نباشه دکتر !

شما خودتون استاد مایید !

حتماً حالشو بهتر از من میدونید

امّا با اجازتون به نظر من باید فعلاً اینجا بمونه .


بابا یکم مکث کرد و با صدای آروم گفت

- ایرادی نداره

بمونه !


بعدم به همراه دکتر از اتاق خارج شدن .


لعنت به این زندگی ...!


نگاهمو تو اتاق چرخوندم

خبری از کیف و گوشیم نبود !


تازه یادم افتاد که همشون تو ماشین بودن !


وای ماشینم !!

درش باز بود 😣


یعنی اون احمق وظیفه شناس ، حواسش به ماشینمم بوده یا فقط منو آورده تا بیشتر گند بزنه به زندگیم؟ 😒


ساعتو نگاه کردم

عقربه ی کوچیک روی شماره ی نُه بود !


یعنی صبح شده؟؟ 😳

یعنی دوازده ساعت گذشت؟؟


اگر اون احمق منو نمیرسوند الان دوازده ساعت بود که همه چی تموم شده بود !!


چشمامو بستم و یه قطره ی گرم از گوشه ی چشمم سر خورد و رفت تو موهام ...


هنوز سرم درد میکرد ...


این بار باید کاری کنم که هیچکس نتونه برم گردونه !

هیچ فضولی نتونه تو این زندگی مسخرم دخالت کنه !


امّا اگر پام به خونه برسه ،

نمیدونم چه اتفاقی بیفته !


باید قبل از اون یه کاری کنم !


چشمامو باز کردم

و به در نگاه کردم !


فکر نکنم فرار از اینجا خیلی سخت باشه !


امّا باید صبر کنم تا مامان و بابا خوب دور بشن !


تو همین فکر بودم که یه پرستار اومد تو اتاق ،

یه آمپول به سرمم زد و رفت بیرون !


چشمام سنگین شد ...

و پلکام مثل آهن ربا چسبید به هم ... 😴



ساعت سه چشمامو باز کردم.

گشنم بود ...

امّا معدم بعد از شست و شو اونقدر میسوخت که حتی فکر غذا خوردنو از کلم میپروند !


دیگه سِرم تو دستم نبود .


سر و صدایی از بیرون نمیومد !

معلوم بود خلوته !


الان !

همین الان وقتش بود !


آروم از جام بلند شدم .

سرم به شدت گیج میرفت ...



درو باز کردم و داخل راهرو رو نگاه کردم .

خبری از دکتر و پرستار نبود ...


سریع رفتم بیرون و با سرعت تا انتهای راهرو رفتم .


سرگیجه امونمو بریده بود 😣


داخل سالن شلوغ بود


قاطی آدما شدم و تا حیاط بیمارستان خودمو رسوندم .


احساس پیروزی بهم دست داده بود !


داشتم میرفتم سمت خروجی بیمارستان که یهو وایسادم !!


لباسام !! 😣


با این لباسا نمیذاشتن خارج بشم !!


لعنتی 😭


چجوری باید برمیگشتم داخل و لباسامو میاوردم ؟!


بازم چشمام شروع به باریدن کردن ...


چشمام سیاهی رفت و یدفعه نشستم رو زمین !


- خانوم 😳

چیشد؟؟


سرمو گرفتم بالا ...

نور آفتاب نمیذاشت درست ببینم !


چشمامو بستم


- تورو خدا کمکم کن 😭😭



"محدثه افشاری"

  • نمایش : ۳۳۰۹
  • ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی