رمان او را - قسمت پنجاه و نهم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت پنجاه و نهم

  • AMIR 181
  • جمعه ۲۰ مهر ۹۷
  • ۱۷:۴۹

🔹 #او_را ... (۵۹)



برگشتم سمتش .

نصف بدنشو از ماشین آورده بود بیرون و کاملا از قیافش معلوم بود یخ کرده !


خودمم داشتم میلرزیدم از سرما .


نگاهش کردم ...

بازم سرشو انداخت پایین


- آخه با این لباسا کجا میخواید برید

بعدم شما که جایی ...


بی رمق نگاهش کردم

- مهم نیست ...!

یه کاریش میکنم!


- چرا مهمه !

یه چند لحظه بیاید تو ماشین لطفاً !

کارتون دارم !


یکم این پا و اون پا کردم و نشستم تو ماشین .


دو سه دقیقه ای به سکوت گذشت .


بعد ماشینو روشن کرد و راه افتاد


نمیدونستم الان کجای تهرانم !

اصلاً این خیابونا برام آشنا نبود .

فکرکنم بار اولی بود که میدیدمشون !


معلوم بود که خلوت تر از وقت عادیشه .

آخه دیگه چیزی به عید نمونده بود !

یدفعه مخم سوت کشید !

فردا عید بود 😳


غرق تو افکار خودم بودم که ماشین جلوی یه مغازه ایستاد !


- چندلحظه صبرکنید ، زود میام !


بعد حدود سه دقیقه با دو تا کاسه ی آش که ازشون بخار بلند میشد برگشت !!


عطر آش که تو ماشین پیچید دلم ضعف رفت 🍲 ...


- دیشب بعد اینکه رفتین تو یادم افتاد شام نخوردین!! 😅

اما راستش نخواستم مزاحم بشم،

گفتم شاید خودتون چیزی از یخچال بردارین و بخورین !

ولی فکرنکنم چیزی خورده باشین !

اینو بخورین ، باز میرم میخرم ...

ترسیدم زیاد بخرم سرد بشه !


با نگاهم ازش تشکر کردم و آشو ازش گرفتم .


واقعا تو این سرما میچسبید .


تو سکوت کامل صبحانشو خورد و از ماشین پیاده شد

و با دو تا کاسه ی دیگه برگشت !


با تعجب نگاهش کردم 😳

- من که دیگه میل ندارم !

دستتون درد نکنه ...

واقعا خوشمزه بود !


- یه کاسه که چیزی نیست ☺️

آش خوبه

بخورین یکم جون بگیرین .


واقعاً هنوز سیر نشده بودم !

روا نبود بیشتر از این مقاومت کنم !! 😅

کاسه ی بعدی رو هم ازش گرفتم و این بار با آرامش بیشتری ، خوردم .


بازم ماشینو روشن کرد و دور زد ، ولی سمت خونه نرفت .


باورم نمیشد که یه روز

اینقدر بیخیال 

سوار ماشین یه غریبه بشم !!


اصلاً چرا نمیذاشت برم ؟؟

چه فکری تو سرش بود !؟

کجا داشت میرفت...؟

چرا بهش اعتماد کرده بودم؟


سرمو برگردوندم و صورتشو نگاه کردم

میخواستم یه دلیل برای بی اعتمادی

تو چهرش پیدا کنم !!

ولی هیچی نبود ...!


چهره ی جالبی داشت !

کاملا مردونه و موقر !

چشم و موهای مشکی 

پوست سبزه

و ...

حدود دوسانت ریش و سبیل !!


با اینکه از این مورد آخری خیلی بدم میومد ، امّا واقعا به قیافش میومد !

ترکیب چهرش دلنشین بود ...!


هینجوری که به روبه‌روش رو نگاه میکرد

قیافش یجوری شد !


تازه فهمیدم یکی دو دقیقست زل زدم بهش !!!


خجالت زده سرمو برگردوندم و خیابونو نگاه کردم .


خورشید اومده بود تا خیسی بارونی که از دیشب کل شهرو شسته بود ، خشک کنه .


همه جا خلوت خلوت بود !

شایدم همه دیشب مثل بارون 

مشغول شستن و تمیز کردن بودن و الان خواب بودن... 😴


حتما مامان هم چندنفری رو آورده بود تا خونه رو تمیز کنن !

خونه ای که دیگه من توش جایی نداشتم ...


یعنی عرشیا میدونست چه بلایی سر من آورده؟! 😢


با صدای سرفه های اون ، به خودم اومدم !!


- فکرکنم سرما خوردین ...!


- به قول خودتون ، مهم نیست


- چرا به من دروغ گفتین؟؟


- دروغ !!!

چه دروغی؟؟ 😳


- دیشب گفتین میرین پیش دوستاتون !

وگرنه من قبول نمیکردم برم خونتون که خودتون بمونین بیرون و سرما بخورینو!!


- از کجا میدونین نرفتم؟؟


- از گرفتگی صدا و شدت سرفه هاتون مشخصه کل دیشبو تو ماشین خوابیدین !!


- خب آره

ولی ...

دروغ نگفتم !

رفتم امّا نشد برم تو !

در حوزه بسته بود و نگهبان هم گفت دیر وقته و ساعت ورود و خروج گذشته ! 😊

منم مجبور شدم برگردم !


- حوزه؟؟ 😳

حوزه کجاست ؟؟!!


-‌ نمیدونین؟؟ 😊


- نه. نمیدونم ...

شایدم اسمشو قبلا شنیدم ولی الان یادم نمیاد ...!


لبخند زد و چیزی نگفت !


- خب میومدین خونه !

منم یه جایی میرفتم !

بالاخره خونه ی شما بود !


چهرش جدی شد و صداشو صاف کرد !

- یعنی منِ مرد میومدم تو خونه 

و شما رو میفرستادم تو کوچه خیابون؟؟ 😒


بعدم من به شما اطمینان دادم که تو این خونه کسی مزاحمتون نمیشه 

حتی خودم !



نمیدونستم چی بگم

بازم چنددقیقه ای تو سکوت طی شد !



"محدثه افشاری"

  • نمایش : ۳۴۶۳
  • ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی