رمان او را - قسمت شصتم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت شصتم

  • AMIR 181
  • جمعه ۲۰ مهر ۹۷
  • ۲۰:۰۲

🔹 #او_را ... (۶۰)



احساس میکردم داره بی هدف رانندگی میکنه

انگار فقط میخواست وقت بگذرونه !


یه حس بدی بهم دست داد ...

فکرکردم دیگه زیادی دارم مزاحمش میشم !!


- ممنون میشم نگه دارید.

دیگه باید رفع زحمت کنم !


- ممنون میشم که فکرنکنید مزاحمید !!


با تعجب نگاهش کردم

- من از دیروز شما رو علاف خودم کردم !


- اینطور نیست !

من دیروز داشتم میومدم پیش شما !


چشمام گرد شد !

- پیش من؟ 😳


- بله 😊


- میشه یکم واضح حرف بزنید ، منم بفهمم چی به چیه ؟!!


- خب ...

راستش ...

بنده تو اون بیمارستان ،

به کسانی که نیاز به مشاوره دارن ،

کمک میکنم !

مثل ...

مثل کسایی که اقدام به خودکشی میکنن !


با این حرفش به شدت عصبانی شدم

- نگه دار 😠


با تعجب نگاهم کرد

- چرا؟؟ 😳


- گفتم نگه دار 😡

من نیاز به مشاوره ندارم !

از همه دکترا و روانشناسا حالم بهم میخوره !

چون دقیقا همین خانواده ای که ازشون فراریم ، یکیشون دکتره ، یکیشون روانشناس !! 😡


- ولی من نه دکترم و نه روانشناس !


- چی؟؟ پس چجوری میخواستی به من مشاوره بدی؟؟

نکنه روانپزشکی ؟!


- خیر 😊


- منو مسخره کردی؟؟ 😠

پس چی؟ دامپزشکی؟ 😒


سرشو برگردوند سمت خیابون ، معلوم بود که داره میخنده و میخواد من خندشو نبینم !


- چیز خنده داری گفتم؟؟ 😠


- نه ...

اخه دامپزشک ...!!

ببخشید معذرت میخوام ...


و تو یه لحظه کاملا جدی شد ! 😕


- هیچکدوم اینایی که گفتین نیستم !

من طلبه ام !


- ها؟؟ 😟

چی چی ای؟؟ 😕

آخوند؟؟ 😡😡


از عصبانیت میخواستم بترکم ...


- نگه دار 😡

بهت میگم نگه دار 😡


داشتم داد و بیداد میکردم

و سعی داشت آرومم کنه !


وقتی دید دستمو بردم سمت در ،

سریع نگه داشت 


از ماشین پیاده شدم و دویدم اون سمت خیابون و تو کوچه پس کوچه ها خودمو گم کردم !

نمیخواستم حتی بتونه پیدام کنه !


پسره ی احمق 😡

من احمق ترو بگو که سوار ماشینش شدم و دیشبو تو خونه ی یه آخوند گذروندم 😡

کاش میشد برگردم و یه دونه بزنم تو گوشش 😠


از عصبانیت نفس نفس میزدم و میرفتم .

چه خوب بود که خیابونا خلوت بود ...!

وگرنه با این لباس مزخرف ....


اه اه ...

یه لباس صورتی گشاد که تا زیر زانوهام بود

با یه شلوار گشاد تر از اون که یه خانواده میتونستن باهاش چادر بزنن و توش زندگی کنن !! 😖

یه دمپایی آبی بیریخت پلاستیکی

با یه روسری سفید بدقواره 😖


وای آخه این چه زندگی مزخرفی بود که توش افتاده بودم 😩


انتهای کوچه میخورد به یه خیابون دیگه

یه ربعی مستقیم رفتم تا رسیدم به یه پارک !


کلافه بودم

حتی نمیدونستم اینجا کجاست !!

فقط از مدل محلش مشخص بود که اصلاً نزدیک خونمون نیست !! 😢


داغون داغون بودم ...


هنوزم هوا سرد بود

حتی خورشید هم رنگ به روش نمونده بود و داشت خودشو پشت ابرها قایم میکرد !


بارون نم نم شروع به باریدن کرد ...


ببار ...

ببار ...

شاید دل تو هم مثل دل من پره !

شاید تو هم هییییچ‌کسو نداری ...!

ببار ...

منم باهات همدردی میکنم ...


و اولین قطره ی اشک امروزم

رد گرمی روی صورتم انداخت ...!


کم کم داشتم از خلوتی پارک میترسیدم !

امروز باید چیکار میکردم !؟

تا شب کجا میگذروندم ...؟!

اونم تو این سرما ...


اه 😣

مگه فردا شروع فصل بهار نیست؟؟

پس این هوا چی میگه تو این موقع سال؟؟


هنوزم فکر خودکشی تو سرم بالا و پایین میپرید ...

یاد اون شب افتادم ...

کاش مرده بودم ... 😭


ولی من فرار کردم که خودمو خلاص کنم ...

پس چرا داشتم دست دست میکردم ؟!


 اون موجود سیاه

مثل یه کابوس

هنوز جلو چشمام بود 😰


اون کی بود؟؟

چی بود؟؟


شاید تنها دلیل دست دست کردنم همین بود .


خمیازه کشیدم !

خوابم میومد ...

اصلاً چرا صبح اینقدر زود بلند شدم؟؟


بلند شدم تا ببینم جای امنی پیدا میکنم یکم بخوابم !


یه اتاقک کوچولو تو پارک بود.

رفتم جلو


سر درش نوشته بود "نمازخانه"


رفتم تو

هیچکس نبود !

گرمتر از بیرون بود.


رفتم پشت پرده

اونجایی که نوشته بود قسمت خواهران

دراز کشیدم

و چشمامو بستم ...


خواب ، خیلی سریع منو با خودش برد !



"محدثه افشاری"

  • نمایش : ۴۰۸۷
  • ayds
    پارت ۵۹ کووووو😐😐😐😑
    http://az-jense-khak.blog.ir/post/رمان-او-را-قسمت-پنجاه-و-نهم
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی