رمان او را - قسمت چهل و چهارم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت چهل و چهارم

  • AMIR 181
  • يكشنبه ۱۵ مهر ۹۷
  • ۲۰:۰۹

🔹 #او_را ... (۴۴)



شوکه شدم .

آدرس بیمارستانو از علیرضا گرفتم و سریع حاضر شدم .

بدو بدو رفتم پایین ، قبل اینکه به در خونه برسم صدای مامان و بابا بلند شد ...


برگشتم طرفشون

- سلام. خسته نباشید


- علیک سلام ترنم خانوم ! کجا !؟؟


- بابا یه کار خیلی ضروری پیش اومده ، یکی از دوستام حالش خوب نیست ... بیمارستانه

یه سر برم پیشش زود میام ...


- کدوم دوستت؟؟


- شما نمیشناسیدش 😕


- رفتن تو دردی رو دوا نمیکنه

بیا بشین غذاتو بخور ...


- بابا لطفا...

حالش خیلی بده 😢

مامان شما یچیزی بگو ...


- ترنم دیگه داری شورشو در میاری ...

فکرمیکنی نفهمیدم چه غلطایی میکنی ؟؟

چرا باشگاه و آموزشگاه نمیری ؟؟

دانشگاهتم که یکی در میون شده 😡


- بابا ...

دوست من داره میمیره ...

بعدا راجع بهش صحبت میکنیم

باشه ؟؟


با اخمی که بابا کرد واقعا ترسیدم ...


اما همین که سکوت کرد،از فرصت استفاده کردم و با گفتنِ "ممنون ، زود میام" از خونه زدم بیرون ...


با سرعت بالا میرفتم سمت بیمارستان 😰


خدا خدا میکردم زنده بمونه ...

اینجوری که علیرضا میگفت اصلا حال خوبی نداشت !!


رسیدم جلوی بیمارستان ، داشتم ماشینو پارک میکردم که گوشی زنگ خورد.

مرجان بود ...


- الو


- سلام عشقم 😚

چطوری ؟


- سلام ...

خوب نیستم 😢


- چرا ؟؟

عرشیا بهت زنگ زد ؟؟


- مرجان عرشیا... 😭😭


- عرشیا چی ؟؟

چیشده ترنم ؟؟ 😳


- عرشیا خودکشی کرده 😭


- بازم؟ 😒


- این سری فرق میکنه مرجان

اصلا حالش خوب نیست !!

ممکنه زنده نمونه


- به جهنم ...

پسره وحشی 😒

الان کجایی؟


- جلو بیمارستان

داشتم ماشینو پارک میکردم


- ها؟؟ 😐

برای چی پاشدی رفتی اونجا ؟؟


- خب داره میمیره ...


- خب بمیره 😏

مگه خودت صبح دعا نمیکردی بمیره ؟؟


- خب عصبانی بودم ...


- یعنی الان نیستی ؟؟؟ 😳


دیووووونه اگر بمیره تو راحت میشی


نمیره هم مجبوری دوباره بهش قول بدی که باهاش میمونی و دوباره همین وضع ... 😏

دیوونه اون داره از این اخلاق تو سوءاستفاده میکنه ...!!



دیگه هیچی نگفتم ...

مرجان راست میگفت

اگر بخواد زنده نمونه رفتن من که فرقی نداره

اگر هم بخواد بمونه دوباره گیر میفتم ...


واقعا دیگه اعصابشو نداشتم ...

با مرجان خداخافظی کردم

چنددقیقه به بیمارستان زل زدم و تو دلم از عرشیا خداحافظی کردم و دور زدم ....



"محدثه افشاری"

  • نمایش : ۳۴۰۲
  • ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی