رمان او را - قسمت سی و هشتم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت سی و هشتم

  • AMIR 181
  • جمعه ۱۳ مهر ۹۷
  • ۱۹:۴۰

🔹 #او_را ... (۳۸)



از ترس نمیدونستم چیکار باید بکنم ...

اگر درو باز نمیکردم هم آبروریزی میشد


دست لرزونمو بردم سمت آیفون و درو باز کردم... 😥


هیکل درشت عرشیا که تو چارچوب در قرار گرفت،کم مونده بود از ترس سکته کنم ...


ولی تمام توانمو جمع کردم ...

نباید میترسیدم ...!

اگر میفهمید ترسیدم دیگه نمیتونستم جمعش کنم !😥


یه قدم اومد جلو ، منم یه قدم رفتم جلو

سعی کردم اخم کنم و جدی باشم... 😠


درو بست ...

دوباره بدنم یخ زد ...

میدونستم رنگ به روم نمونده !

بغضی که داشت خفم میکرد ، با قدم بعدی عرشیا ترکید ... 😭


- چرا اینجوری میکنی؟؟

‌اخه مگه مریضی؟؟

‌چرا اذیتم میکنی 😭


- تو داری اذیتم میکنی ترنم 😡

گریه نکن 😡

چرا جوابمو نمیدی ؟

چرا همش منو از سر خودت باز میکنی؟؟


- عرشیا خواهش میکنم برو ...

ولم کن ...

خواهش میکنم 😭

من نمیخوام با هیچکسی باشم ...

من حال روحی خوبی ندارم ...

تنهام بذار ...


- من که دفعه پیشم داشتم برای همیشه میرفتم...

چرا پس اومدی بیمارستان؟؟

چرا نذاشتی تموم کنم؟؟


- تو دیوونه ای ...

اگه چند دقیقه دیرتر میرسوندنت مرده بودی !


صداشو برد بالا

- خب میذاشتید بمیرم ... 😡

من که تو این دنیا دلخوشی ندارم


- عرشیا بس کن ...

خواهش میکنم

من خودم به اندازه خودم مشکلات دارم

تو دیگه بیشتر اذیتم نکن 😣


- ترنم 😢

چرا نمیفهمی ؟؟

نمیخوام بی تو باشم ...

اگه با من نباشی ، بمیرم بهتره ...


- بسسسسه 😫

تو چرا اینقدر احمقی؟؟؟

ما دو ماه هم نیست باهمیم

همون اولشم گفتم این رابطه امتحانیه !

چرا اینقدر جدی گرفتیش؟؟


چشماش سرخ شد و چند ثانیه فقط نگام کرد ...

آروم نشست رو سرامیکای ورودی خونه و سرشو به دستاش تکیه داد .


- باهام نمیمونی؟؟


- ببین عرشیا ...


- ساکت شو ...

فقط بگو اره یا نه 😡


سکوت کردم ...

از جواب دادن میترسیدم

دلم میسوخت براش و میگفت بگو باشه

اما عقلم میگفت بگو نه !


نفسمو تو سینه حبس کردم

چشمامو بستم و آروم گفتم نه... !


بعد چندلحظه چشمامو باز کردم 

از ترس نفسم بند اومد 😰


- عرشیا... 😥

این چیه ...

چیکار کردی 😨


به سرعت رفتم طرفش

چند لحظه فقط نگاش میکردم ...

نمیدونستم چیکار کنم

هول شده بودم ...


دست چپش مشت شده بود

دستشو گرفتم و مشتشو باز کردم


نالش رفت هوا 😖


تیغی که تو کف دستش فرو رفته بودو درآوردم ...

هیچی نمیتونستم بگم ...

شوکه شده بودم !


- آخه این چه کاراییه تو میکنی؟؟

اه 😭

تو روانی ای

مسخره ....

چرا همش خودتو تیکه پاره میکنی 😠


- ترنم من از این زندگی سیرم ...

دلخوشیم تویی

تو نباشی ، زندگی رو نمیخوام ...


اخم کردم و گوشیشو برداشتم

شماره علیرضا رو پیدا کردم و زنگ زدم بهش ...


تا علیرضا بیاد که ببریمش بیمارستان نیم ساعتی طول کشید .


کف خونه رو با دستمال تمیز کردم و با کمک هم عرشیا رو سوار ماشین کردیم و رفتیم . 



"محدثه افشاری"

  • نمایش : ۳۲۰۲
  • ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی