رمان او را - قسمت چهل و پنجم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت چهل و پنجم

  • AMIR 181
  • يكشنبه ۱۵ مهر ۹۷
  • ۲۲:۳۱

🔹 #او_را ... (۴۵)



گوشیمو خاموش کردم تا علیرضا دیگه نتونه بهم زنگ بزنه .


برگشتم خونه


مامان و بابا هنوز تو هال نشسته بودن ،

با دیدنم با شک و تعجب بهم نگاه کردن .


- سلام ☺️

دیدم ناراحت میشید نرفتم ...


- چه عجب !!

ماهم برات مهمیم !! 😒


- بله آقای سمیعی 😉

برام مهمید ...

مهمتر از دوستام


- کاملا مشخصه !!

شامتو بخور و بیا اینجا ، کارت دارم !


وای اصلا حوصله جلسه بازجویی و محاکمه نداشتم 😒

فکرمم درگیر عرشیا بود .

به روی خودم نمیاوردم اما دلم آشوب بود ...


یه لحظه به خودم میگفتم خیلی دلسنگی که نرفتی پیشش ...


یه لحظه میگفتم اون هیچیش نمیشه ...


به قول مرجان ، عرشیا نقطه ضعفمو فهمیده بود و داشت از احساساتم سوءاستفاده میکرد 😏


با بی میلی تمام ، یکم از غذامو خوردم 🍝

میدونستم امشب دیگه نمیتونم بابا رو بپیچونم ...!


مثل یه مجرم که داره میره برای اعتراف ،

رفتم پیش مامان اینا !


- خب غذامو خوردم ....

بفرمایید ...


مامان به بابا نگاه کرد و بابا به من ...


- خودت میدونی چیکارت دارم ترنم ...

اخه چرا اینجوری میکنی دختر من ؟؟

چت شده تو ؟؟


یکی دو دقیقه سرمو انداختم پایین و با انگشتام بازی کردم


نفسمو دادم بیرون و تو چشمای بابا نگاه کردم !


- چون من دیگه اون ترنم قبل نیستم ! 😒

من دیگه اون آدمی که مثل شما فکر میکرد و مثل شما زندگی میکرد نیستم !

چون من این زندگی رو نمیخوام !

چون نمیخوام مثل شما بشم ...


- چی؟؟

چی داری میگی؟؟

مگه ما چمونه؟؟ 😠


- سرکارید بابا جون !

سرکارید !!

اینهمه دویدین به کجا رسیدین؟؟


- چرا مزخرف میگی ترنم؟؟

چشماتو باز کن

تا خودت جواب خودتو بفهمی !

میدونی چقدر آدم تو حسرت زندگی تو هستن؟؟


صدامو بردم بالا ...

- ولی من این زندگی رو نمیخوام !!

میخواید به کجا برسید؟؟

مگه چند سال دیگه زنده اید؟؟

آخرش که چی؟؟


- ترنم حرف دهنتو بفهم 😠

چته تو ؟؟

از بس لی لی به لالات گذاشتیم پررو شدی !!


- هه 😒

لی لی به لالای من گذاشتید؟؟

شما ؟؟

شما کجا بودید که بخواید لی لی به لالام بذارید؟؟


- من و مادرت از صبح داریم میدویم که تو توی آسایش باشی 😡


- میدونم

میدونم 

میدونننننمممم


ولی آخرش که چی؟؟ 😠

اصلا کدوم آسایش؟؟

کدوم آرامش؟؟


من دیگه این زندگیو نمیخوام 😡



بعد حدود یه ساعت بحث بی نتیجه

در حالیکه چشم دیدن همو نداشتیم

هرکدوم رفتیم اتاق خودمون ...


دیگه حتی حوصله مامان و بابا رو هم نداشتم 😒



"محدثه افشاری"

  • نمایش : ۳۱۶۱
  • ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی