او را... (فصل اول) :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت صد و نهم

  • AMIR 181
  • شنبه ۵ آبان ۹۷
  • ۲۲:۱۶

🔹#او_را... (۱۰۹)



مامان با تأسف نگاهش کرد و سرش رو تکون داد و مشغول خوردن شد که دوباره بابا گفت


- البته بدم نیست !


حداقل یه نفر تو این خونه زنیت به خرج داد و مجبور نیستیم امشبم دستپخت اصغر سیبیل رو بخوریم !!


مامان چشماش رو ریز کرد و با حرص بابا رو نگاه کرد ...


- مگه زنیت یعنی کلفتی و آشپزی؟؟ مگه زن شدیم که شکم امثال تو رو پر کنیم!؟


خیلی وقت بود که دعواشون رو ندیده بودم !


تقریباً از وقتی که تصمیم گرفتن موقع غذا خوردن ، با هم حرف نزنن ، فقط صدای دعواهاشون رو از اتاقشون شنیده بودم .


قبل از اینکه بابا حرفی بزنه و دعوا بشه ، سریع به مامان گفتم


- نه منظور بابا این بود که خیلی وقته غذای خونگی نخوردیم .

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت صد و هشتم

    • AMIR 181
    • شنبه ۵ آبان ۹۷
    • ۱۹:۵۳

    🔹#او_را.... (۱۰۸)



    کسی بود که میخواست کمکم کنه. این کارو کرد و رفت...


    - چه کمکی؟


    - کمک کنه تا آروم بشم 


    تا دوباره خودکشی نکنم ...


    تا...


    یه‌چیزایی رو بفهمم !


    - خب؟؟


    - هیچی دیگه. میگم که. این کارو کرد و رفت!


    - حتماً همه این مسخره بازی‌ها رو هم اون گفته انجام بدی !!


    -مسخره بازی نیست مرجان. تو که اخلاق منو میدونی. اگر یه‌ذره غیرعقلانی بود ، عمراً اگه عمل میکردم !


    - اصلاً این پسره کیه؟ چیه؟ حرفش چیه؟ چی شده که فکر کردی حرفاش درسته؟


    - میدونی مرجان! اون یه‌جوری بود.

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت صد و هفتم

    • AMIR 181
    • شنبه ۵ آبان ۹۷
    • ۱۷:۴۰

    🔹#او_را.... (۱۰۷)



    "هدف"

    به هدفی فکر کردم که چند وقتی بود داشتم برای رسیدن بهش تلاش میکردم. به آرامشی که کم کم داشت خودش رو بهم نشون میداد و به استعدادهایی که تازگی متوجه داشتنشون شده بودم !


    به اینکه حداقل مثل قبلاً الکی دور خودم نمیپیچم و با چشم بازتری زندگی میکنم .


    به اینکه کم کم داره باورم میشه انسانم و قرار نیست هرطور که دلم میخواد زندگی کنم و انتظار موفقیت هم داشته باشم!


    هرچند که گاهی یادم میرفت و تو عمل ، خراب میکردم .


    و هرچند که هنوزم اون چیزی که باید میشدم ، نشده بودم !


    اون شب دوباره دفترچه ای که از فهمیده های جدیدم پر کرده بودم رو ورق زدم و کتابی رو هم که در حال مطالعش بودم ، به اتمام رسوندم .

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت صد و ششم

    • AMIR 181
    • جمعه ۴ آبان ۹۷
    • ۲۲:۲۸

    🔹#او_را.... (۱۰۶)



    اتفاقاتی که افتاده بود رو مرور کردیم و من غش غش و زهرا خیلی آروم و درحالیکه سعی داشت من رو هم آروم کنه ، میخندیدیم .


    خیلی برام جالب بود که جوری رفتار میکردن که انگار نه انگار با هم فرقی داریم .


    اینقدر حواسم پرت خوشی های اون چندساعت بود که تا وقتی دوباره تو فشار عجیب داخل واگن قرار نگرفته بودم ، نفهمیدم که باز برگشتم تو مترو !


    - این چه کاری بود آخه؟! خب با تاکسی میرفتیم دیگه! 😕


    - وای این دوباره شروع کرد! ترنم نمیدونی وقتی لب هات روی همه چقدر خوشگل تر به نظر میای! 😉


    خندیدم و تو همون شلوغی با کیفم کوبیدم تو سر زهرا که باعث شد خانوم سن بالایی که کنارم بود و از تکون های من احتمالاً داشت له میشد ، اعتراض کنه! 😅

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت صد و پنجم

    • AMIR 181
    • جمعه ۴ آبان ۹۷
    • ۲۰:۰۴

    🔹#او_را.... (۱۰۵)



    یکی دیگشون گفت


    - آره عالیه. منم یه پیشنهاد دارم. میتونیم روزهای جلسات ورودی های جدید رو از بچه های قدیمی جدا کنیم. اینجوری قدم به قدم میرن بالا.


    دختری که کنار من نشسته بود با صدای نازک و قشنگی گفت


    - نه به نظر من باهم باشن بهتره. بچه های قدیمی روشون تاثیر میذارن برای رشد بهتر.


    نظرات مخالف و موافق پشت سر هم گفته میشد. من که چیزی از ماجرا نمیدونستم و مثل خنگ ها سرم رو بینشون میچرخوندم ، خودم رو مشغول محیط اطراف کردم .


    بلند شدم تا دور سالن یه چرخی بزنم. البته جذابی اون محیط ، من رو به این کار وادار میکرد.

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت صد و چهارم

    • AMIR 181
    • جمعه ۴ آبان ۹۷
    • ۱۸:۱۰

    🔹#او_را... (۱۰۴)



    فکرهای چنددقیقه پیشم باعث شده بود دپرس و بی حوصله بشم. زهرا هم که اینو از چهرم خونده بود، خیلی به پر و پام نپیچید. کلافه و ناراحت به دنبالش راه افتاده بودم و سعی میکردم سرم رو پایین بگیرم که کسی قیافم رو نبینه !


    خودمم میدونستم حتی بدون آرایش خوشگلم ، اما اون لحظه شدیداً اعتماد به نفسم پایین رفته بود ...


    بعد از چند دقیقه وارد یه حیاط پر درخت بزرگ شدیم. انتهای حیاط ، یه راهرو بود که با راهنمایی زهرا به همون سمت رفتیم. کلی کفش بیرون راهرو بود و سر و صدا از داخل میومد. سردر راهرو یه پرچم نصب شده بود با جمله ی "به هیئت منتظران موعود خوش آمدید."


    با همون جمله وارفتم ! 😕


    - زهرا؟ منو آوردی هیئت؟! 😶

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت صد و سوم

    • AMIR 181
    • پنجشنبه ۳ آبان ۹۷
    • ۲۲:۰۸

    🔹#او_را.... (۱۰۳)



    برای حاضر شدن ، به اتاق زهرا برگشتیم .


    آماده شدم و رو تختش نشستم و حاضر شدنش رو نگاه میکردم و خوشگلی لباس های خونگیش رو با سادگی لباس های بیرونش مقایسه میکردم.

    هرچند که در عین سادگی ، خیلی تمیز و شیک و مرتب بود...


    از مامانش خداحافظی کردیم و بیرون اومدیم. زهرا بدون توجه به ماشین هردومون که توی پارکینگ بودن ، به طرف در رفت.


    - عه! کجا میری؟؟ ماشینا تو پارکینگنا! 😳


    دستم رو گرفت واز در بیرون برد.


    - میدونم. مگه قراره آدم همه جا با ماشین بره؟


    با تعجب ، سرجام میخ شدم و غر زدم :


    - وا! میخوای پیاده بری؟ 😕


    دوباره دستم رو گرفت و کشید


    - مگه من گفتم پیاده بریم؟ 😒

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت صد و دوم

    • AMIR 181
    • پنجشنبه ۳ آبان ۹۷
    • ۱۹:۵۲

    🔹#او_را .... (۱۰۲)



    دستم رو زدم زیر چونم و سعی کردم با یادآوری نوشته های سجاد ، دلم رو آروم کنم. اما فایده ای نداشت...!


    میدونستم با وجود این همه تمرین ، بازم یه جای کارم لنگ میزنه و حتی شاید میدونستم کجاش! اما نمیخواستم به این راحتی تسلیم همه ی عقاید سجاد بشم !


    با صدای زهرا به خودم اومدم .


    - ترنم چرا نمیخوری؟ نکنه از این غذا خوشت نمیاد؟!


    - نه! نه! ببخشید. حواسم نبود. میخورم. ممنون.


    حال و هوای خونه ی زهرا ، برام خیلی آشنا بود...


    من حتی تو خونه ی خودم هم این آرامش و راحتی رو نداشتم و این دومین جایی بود که احساس میکردم میشه توش زندگی کرد! با این فکر ، غم عجیبی به دلم هجوم آورد.


    غم کسی که هیچوقت نفهمیدم چرا اینقدر ناگهانی من رو گذاشت و برای همیشه رفت !

  • ادامه مطلب