رمان او را - قسمت صد و نهم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت صد و نهم

  • AMIR 181
  • شنبه ۵ آبان ۹۷
  • ۲۲:۱۶

🔹#او_را... (۱۰۹)



مامان با تأسف نگاهش کرد و سرش رو تکون داد و مشغول خوردن شد که دوباره بابا گفت


- البته بدم نیست !


حداقل یه نفر تو این خونه زنیت به خرج داد و مجبور نیستیم امشبم دستپخت اصغر سیبیل رو بخوریم !!


مامان چشماش رو ریز کرد و با حرص بابا رو نگاه کرد ...


- مگه زنیت یعنی کلفتی و آشپزی؟؟ مگه زن شدیم که شکم امثال تو رو پر کنیم!؟


خیلی وقت بود که دعواشون رو ندیده بودم !


تقریباً از وقتی که تصمیم گرفتن موقع غذا خوردن ، با هم حرف نزنن ، فقط صدای دعواهاشون رو از اتاقشون شنیده بودم .


قبل از اینکه بابا حرفی بزنه و دعوا بشه ، سریع به مامان گفتم


- نه منظور بابا این بود که خیلی وقته غذای خونگی نخوردیم .


خب آدم گاهی هوس میکنه !


البته شماهم سرت شلوغه و مشغول مطب و دانشگاهی. من خودم سعی میکنم از این به بعد چندروز یه بار غذا بپزم !


موفق شدم جلوی یه جنگ رو بگیرم! مامان با اخم چند قاشق خورد و رفت


- چند روز دیگه کلاسات شروع میشه!؟


سعی کردم لبخند بزنم


- پس فردا ! ☺


- خوبه. ولی بهتره بدونی این آخرین فرصتته

اگر این ترم هم نمراتت بد بشه ، اجازه نمیدم بیشتر از این با آبروم بازی کنی و اون موقع دانشگاه بی دانشگاه !


و بدون اینکه نگاهم کنه یا منتظر جواب بمونه ، آشپزخونه رو ترک کرد !!


مغزم داشت سوت میکشید و میخواست منفجر شه. چشمام رو بستم و زیر لب زمزمه کردم


" دنبال مقصر نگرد !


دنیا با ما سازگاری نداره !


دنیا محل رنجه ! "


مشغول جمع کردن میز شدم.


از اینکه تونسته بودم به احساساتم غلبه کنم ، احساس قدرت داشتم .


شاید اگر چندماه پیش بود ، الان مشغول گریه و زاری بودم. ولی الان میدونستم تقصیر مامان و بابا نیست ، بلکه مدل دنیا همینه !


به اتاقم رفتم و در رو قفل کردم .


تخته وایت‌بردی که تازه خریده بودم و زیر تخت قایم کرده بودم رو درآوردم و به دیوار زدم و به جمله هایی که دیشب از دفترچه ی سجاد ، روش نوشته بودم نگاه کردم .


« تو سرخود نمیتونی با نفست مبارزه کنی .


نمیتونی اینجوری تمایلات عمیقت رو درست پیدا کنی !


باید برای این کار یه برنامه داشته باشی !


یه برنامه که بهت دستور بده و منیت رو از تو بگیره »


به برنامه ای فکر کردم که سجاد تو دفترچش ازش صحبت کرده بود. برگشتم و پشت به تخته و رو به تراس نشستم.


پرده رو کنار زده بودم و آسمون از پشت درهای شیشه ای مشخص بود !


من هنوز گمشدم رو پیدا نکرده بودم و هنوز اون آرامشی رو که میخواستم ، نداشتم .


گاهی با خودم فکر میکردم اون گمشده ، سجاده. اما وقتی رفتارهای سجاد یادم میومد ، میفهمیدم اشتباه میکنم !


اون به هیچ شخصی وابسته نبود ...


پس منم نمیتونستم با یک آدم ، این کمبود رو پر کنم !


میترسیدم از این اعتراف ...


اما اون ، حال خوشش رو به‌ خاطر خدا میدونست !


خدایی که تو اون دفترچه ، صفحه ها راجع بهش حرف زده بود و من تندتند اون صفحات رو ورق میزدم که نکنه دلم به یه گوشش گیر کنه !


خدایی که خواسته بود من اینهمه رنج بکشم تا حالا بفهمم آرامش جز در کنار اون نیست ...!


و خدایی که هیچ شناختی ازش نداشتم ...


و حالا باید طبق دستوراتش با تمایلات سطحیم مبارزه میکردم ، تا اون لذت های عمیق و اون آرامش سجاد رو تجربه کنم !


اما من هیچ چیزی نمیدونستم. هیچ کاری بلد نبودم!


باز هم دست به دامن دفترچه ی سجاد شدم .


تو لابه لای صفحاتش دنبال یه راه حل میگشتم ، که یه جمله به چشمم خورد !


« تو نماز به دنبال لذت نگرد !


نماز دستور خداست که تو باهاش نفست رو بزنی. یه کار تکراری و مداوم که میخواد رشدت بده!! »


" نماز...!؟ "


من اصلاً بلد نبودم نماز چجوریه !!


درس های کتاب دینی هم که فقط بخاطر نمره گرفتن حفظشون میکردم ، از یادم رفته بود ...



"محدثه افشاری"

  • نمایش : ۳۷۸۹
  • ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی