رمان او را - قسمت صد و چهارم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت صد و چهارم

  • AMIR 181
  • جمعه ۴ آبان ۹۷
  • ۱۸:۱۰

🔹#او_را... (۱۰۴)



فکرهای چنددقیقه پیشم باعث شده بود دپرس و بی حوصله بشم. زهرا هم که اینو از چهرم خونده بود، خیلی به پر و پام نپیچید. کلافه و ناراحت به دنبالش راه افتاده بودم و سعی میکردم سرم رو پایین بگیرم که کسی قیافم رو نبینه !


خودمم میدونستم حتی بدون آرایش خوشگلم ، اما اون لحظه شدیداً اعتماد به نفسم پایین رفته بود ...


بعد از چند دقیقه وارد یه حیاط پر درخت بزرگ شدیم. انتهای حیاط ، یه راهرو بود که با راهنمایی زهرا به همون سمت رفتیم. کلی کفش بیرون راهرو بود و سر و صدا از داخل میومد. سردر راهرو یه پرچم نصب شده بود با جمله ی "به هیئت منتظران موعود خوش آمدید."


با همون جمله وارفتم ! 😕


- زهرا؟ منو آوردی هیئت؟! 😶


کفشاش رو درآورد وبا لبخند نگاهم کرد .


- مگه اون هیئتی که هرهفته میومدی ، بده؟


با ابروهای درهم ، از گوشه ی چشمم به پرچم نگاه کردم


- خب حالا به فرض اون یه دونه استثنا بود! 😐

بعدم خودت که میدونی من فقط بخاطر حرف های اون حاج آقاهه میومدم ؛ اونم چون حرفاش به نظرم جالب و متفاوت بود. وگرنه من اصلاً از آخوندجماعت و هیئت و غیره خوشم نمیاد !


لبخندش پررنگ تر شد


- امروز نمیدونم از کدوم دنده بلند شدی که اینقدر غر میزنی!

بیا بریم تو. امروز هیئت نداریم. فقط با بچه ها دور هم جمع شدیم یکم صحبت و برنامه ریزی کنیم. یکمم گپ بزنیم. همین ! 😊


نگاه دیگه ای به پرچم انداختم و بعد از یکم این پا و اون پا کردن ، ناچاراً کفشام رو درآوردم. زهرا یه قدم رفت جلو و دوباره برگشت


- ترنم میدونم که امروز بهت بد نمیگذره. ولی اگر حتی یه لحظه احساس ناراحتی کردی ، سریع بهم بگو تا برگردیم خونه !


با لبخند سرم رو تکون دادم و سعی کردم کلافگیم رو نشون ندم .



از در که وارد شدیم ، تزئینات راهرو نظرم رو جلب کرد. راهروی کم نوری با دیوارهای کاهگلی که چند تا فانوس ازشون آویزون بود. و چند شاخه گل نرگس تو گلدونی که کنار در انتهای راهرو گذاشته شده بود و از بالای در ، نور سبز رنگی به روش تابیده میشد و پرنور ترین قسمت این مکان بود ، فضای آروم و دلنشینی درست کرده بود .


اینقدر خوشگل بود که گوشیم و درآوردم و چندتا عکس گرفتم. زهرا یه گوشه وایساده بود و به حرکات من میخندید.


- قشنگه! نه؟


- از عکسایی که میگیرم ، معلوم نیست؟!


-چرا. واقعا نازه! کار گروه فضا سازیمونه. انصافاً خیلی هنرمندن.


- گروه فضاسازی؟ مگه تئاتره؟!😳


این بار با صدای بلندتری خندید


- نه. هیئته! هیئت منتظران!


- جالبه! خوبه سیاهپوشش نکردین!


- هرچیزی به وقتش! محرم سیاهپوشش میکنیم. البته به همین خوبی که میبینی 😊



پشت سر زهرا به طرف در رفتم و وارد یه سالن بزرگ شدیم.


با دیدن جمعیت بیست سی نفری چادری که هر چندنفرشون یه گوشه دور هم نشسته بودن ، چشمام سیاهی رفت ...


واقعاً حوصله ی نگاه های مسخره و خیره رو نداشتم. پشیمون از همراهی زهرا به ساعت مچیم نگاه کردم. ولی متاسفانه هنوز اونقدری دیر نبود که بهونه بگیرم و برگردم!


با سلام بلند زهرا ، همه ی نگاه ها به طرف ما چرخید !


چند نفر از میون جمعیت بلند شدن و با لبخند به سمت ما اومدن. زهرا رو بغل کردن و باهاش خوش و بش کردن و بعدهم با همون لبخند دوستانه به طرف من اومدن و همونقدر صمیمی بهم خوش آمد گفتن و حتی چندتاشون بغلم کردن! 😳


چشم هام میخواست از حدقه بیرون بزنه !!!


برعکس اونا من از شدت تعجب ، با یه سلام و ممنون خشک و خالی سر و ته قضیه رو هم آوردم.


جلوتر که رفتیم ، بقیه ی جمعیت هم بلند شدن و با همون مهربونی بهم سلام دادن 😳😶

جوری رفتار میکردن که با خودم شک کردم که واقعا شاید قبلا هم همدیگه رو دیدیم !!


بعدش هم خیلی عادی همه به همون جایی که نشسته بودن برگشتن و منم با زهرا به یکی از اون دورهمی ها ملحق شدم.


سن و سالشون از حدودای چهارده سال بود تا بیست و هفت-هشت سال. با یه لیوان شربت و چندتا میوه پذیرایی شدیم و دوباره مشغول حرف زدن شدن !


- زهرا یکم دیر کردی! ما چنددقیقست جلسه رو شروع کردیم. بچه ها از برنامه هاشون گفتن. تو چیکار کردی؟ برنامت چیه؟


زهرا به طرف دختر تپل و بانمکی که خطاب قرارش داده بود نگاه کرد .


- معذرت میخوام واقعاً! منم یه فکرایی دارم.

نمیدونم بچه ها چیا گفتن اما من فکر میکنم واسه داخل مجموعه ، وقتشه یه اردوی تربیتی دو سه روزه ببریم ...

و لازمه یه جلسه هم با بچه های گروه تبلیغات و جذب داشته باشیم تا یه برنامه ی خوب واسه ورودی های جدید ترتیب بدیم .


- خیلی خوبه. موافقم. خیلی وقته جذب نداشتیم. دیگه وقتشه ورودی جدید بگیریم.



"محدثه افشاری"

  • نمایش : ۴۰۱۷
  • نفس
    قسمت 105 رو بزارید هرچی سرچ میکنم نمیاره
    http://az-jense-khak.blog.ir/post/%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%88-%D8%B1%D8%A7-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%B5%D8%AF-%D9%88-%D9%BE%D9%86%D8%AC%D9%85
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی