از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان تا‌پروانگی - قسمت هفتادم (آخر)

  • AMIR 181
  • شنبه ۲۶ شهریور ۰۱
  • ۲۳:۳۵

#تاپــــروانگی🦋 (۷۰)

نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورد
به گوش‌هایش اعتماد نداشت، دوباره پرسید:
+ نیکا با افخم همدست بوده؟!
- متاسفانه بله، انگار راسته که میگن آدم بیشتر از خودی ضربه می‌خوره. البته واقعیت اینه که من از این ماجرا خبر داشتم.
+ خبر داشتی؟ یعنی چی ارشیا؟

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌پروانگی - قسمت شصت و نهم

    • AMIR 181
    • شنبه ۲۶ شهریور ۰۱
    • ۲۲:۰۱

    #تاپــــروانگی🦋 (۶۹)

    خیره شد به چشم‌های کنجکاو ریحانه و پرسید:
    - حتی اگه در مورد طاها باشه؟!

    هیچ گناهی مرتکب نشده بود
    تمام سال های گذشته و حتی از وقتی پای سفره عقد با ارشیا نشسته بود، تمام ذهن و قلبش را متعلق به همسرش می‌دانست و بس! اصلا جایی و دلیلی برای فکر کردن به پسرعمویی که خودش ردش کرده بود نداشت.
    علاوه بر متاهل بودن متعهد هم بود

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌پروانگی - قسمت شصت و هشتم

    • AMIR 181
    • شنبه ۲۶ شهریور ۰۱
    • ۲۱:۰۵

    #تاپــــروانگی🦋 (۶۸)

    ترانه که سینی چای را تعارف کرد
    انگار فکرش به زمان حالا برگشت
    تشکر کرد و برداشت، ترانه کمی خم شد و کنار گوشش گفت:
    - خوش می‌گذره؟
    + یعنی چی؟
    - شوهر بیچاره‌ت رو ول کردی تو حیاط
    با هیشکی هم که درست و حسابی آشنا نیست.
    کز کرده یه گوشه نشسته!

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌پروانگی - قسمت شصت و هفتم

    • AMIR 181
    • شنبه ۲۶ شهریور ۰۱
    • ۱۹:۴۸

    #تاپــــروانگی🦋 (۶۷)

    از تعجب داشت شاخ در می‌آورد
    ارشیا آمده بود آن هم با بی‌بی...
    لبخند کش‌آمده ریحانه ناخوداگاه جمع شد
    و نگاهش به نگاه همسرش گره خورد.
    چقدر دلتنگش بود...
    چه عجیب بود این سرزده آمدنش.
    عمو با خوشحالی برای خوش‌آمد گویی پیش رفت.

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌پروانگی - قسمت شصت و ششم

    • AMIR 181
    • شنبه ۲۶ شهریور ۰۱
    • ۱۸:۱۶

    #تاپــــروانگی🦋 (۶۶)

    طاها آمده بود اما تنها نه!
    دختری بلند قامت، با چادر عربی و چشمانی سبز کنارش بود.
    خوش خنده بود و بامزه...
    ناخودآگاه لبخند زد.
    ترانه با طعنه پرسید:
    - به به زن‌عمو، انگار فقط ما نبودیم که حاجت روا شدیما

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌پروانگی - قسمت شصت و پنجم

    • AMIR 181
    • شنبه ۲۶ شهریور ۰۱
    • ۱۶:۴۴

    #تاپــــروانگی🦋 (۶۵)

    فردا همان آخر هفته ای بود
    که ترانه از او خواسته بود تا دشمن شادشان نکند!
    یعنی خانه عمو دعوت بودند، چون اربعین بود و مثل همیشه بساط نذری به راه بود... می‌توانست مثل این چند وقت اخیر نباشد و یا تنها برود و به‌خاطر نبودن ارشیا هزار بهانه بیاورد
    اما حالا شرایط با همیشه فرق کرده بود...

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌پروانگی - قسمت شصت و چهارم

    • AMIR 181
    • شنبه ۲۶ شهریور ۰۱
    • ۱۵:۵۲

    #تاپــــروانگی🦋 (۶۴)

    طاها ناراحت بود، انگار شنیدن واقعیت‌هایی که تو تمام چند روز گذشته از زیر بارش شونه خالی کرده و فرار می‌کرد، حالا بیشتر باعث ناراحتیش شده بود.
    برگشت توی جوابم گفت:
    - یعنی منو این‌جور آدمی فرض کردی؟ مثل کریم آقا؟!
    + من فقط مثال زدم...

    نفس عمیقی کشید و گفت:
    - من حتی با همین مساله هم که زیادی بزرگش کردی کنار میام چون... چون...

  • ادامه مطلب
  • رمان تا‌پروانگی - قسمت شصت و سوم

    • AMIR 181
    • شنبه ۲۶ شهریور ۰۱
    • ۱۴:۳۸

    #تاپــــروانگی🦋 (۶۳)

    دستی به صورتش کشید و جواب داد:
    - من نمی‌تونم ریحانه
    + چی رو نمی‌تونی؟
    - همه این چند روز ذهنم درگیر حرفای شوکه‌کننده ای بود که تو مغازه زدی، آخه مگه میشه؟ ببین... منو تو امروز و دیروز نیست که باهم آشنا شدیم، نکنه از سمت زن‌عمو خدایی نکرده اجباری بوده برات؟

  • ادامه مطلب