رمان تا‌پروانگی - قسمت شصت و پنجم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان تا‌پروانگی - قسمت شصت و پنجم

  • AMIR 181
  • شنبه ۲۶ شهریور ۰۱
  • ۱۶:۴۴

#تاپــــروانگی🦋 (۶۵)

فردا همان آخر هفته ای بود
که ترانه از او خواسته بود تا دشمن شادشان نکند!
یعنی خانه عمو دعوت بودند، چون اربعین بود و مثل همیشه بساط نذری به راه بود... می‌توانست مثل این چند وقت اخیر نباشد و یا تنها برود و به‌خاطر نبودن ارشیا هزار بهانه بیاورد
اما حالا شرایط با همیشه فرق کرده بود...

ارشیا توی همین دو سه روز بارها پیام داده و زنگ زده بود.
شبیه قبل‌ترها نبود، بی‌تفاوت نبود و همین هم ریحانه را خوشحال می‌کرد و هم نگران! هرچند ریحانه گارد گرفته بود، اصلا برای پروانه‌شدن مجبور بود این پیله موقت را دور خودش داشته باشد!

امروز گوشی را روی حالت پرواز گذاشته بود چون باید فکر می‌کرد، بس نبود این آشفتگی‌ها و مدام دور ماندن از هم؟ حالا که ارشیا با همه خطاها باز هم کوتاه آمده و غرورش را کنار گذاشته بود، پس تکلیف خود ریحانه چه بود؟

وظیفه ای نداشت در قبال همسر و کودکش؟
اصلا تا کی باید در به در می‌ماند؟
بیچاره طفل بی‌گناهش...
تصمیمش را باید می‌گرفت.
حتی شب قبل از خواب برای خودش خط و نشان هم کشید!

فردا باید می رفت خانه عمو...
از همین جا باید تغییرات را شروع می‌کرد.
صبح آماده شد و برعکس ترانه که متعجب بود از رفتارش، خودش با آرامش آماده شد و راهی شدند.
نمی‌دانست چه پیش می آید
اما دلش گواهی بد هم نمی‌داد.

وارد کوچه که شدند، با دیدن پرچم هیئت و دود غلیظ اسفندی که همه جا را پر کرده بود اشک به چشمش نشست.
چقدر امسال از این فضاهای دوست داشتنی دور مانده بود.
عمو با دیدنش لبخند دندان‌نمایی زد و مثل همیشه گرم و صمیمی خوش‌آمد گفت و بعد هم زنش را صدا زد...
زن‌عمو هم که حسابی دلتنگش بود دو سه باری در آغوشش کشید و کلی قربان صدقه‌اش رفت. خوشحال بود از قرار گرفتن در جمع اقوامی که این‌چنین از حضورش استقبال می‌کردند و دوستش داشتند.

ده دقیقه ای از توی حیاط بودنشان گذشته بود که زن‌عمو گفت:
- ریحانه جان، پاشو بیا بریم سر دیگ. یه همی بزن حاجت بگیری، می‌دونی که این شله زرد ما خوب حاجت میده

و چشمکی حواله ترانه کرد، ترانه با خنده گفت:
- وا! خاک بر سرم زن‌عمو...
حالا نوید اگه بشنوه فکر می‌کنه راست میگین
- مگه دروغ میگم گل دختر؟
- نه نه، منظورم این نبود ولی خب به این شوری نبوده که.
حالا هر دختر مجردی که بره پای دیگ واسش حرف درمیارن
وگرنه من که تا بیام دست راستو چپمو بشناسم
این نوید پاشنه خونه رو از جا کند و ما رو برد...
همه هم شاهدن!

زن‌عمو که انگار از اداهای ترانه به وجد آمده بود خندید و بعد بین انگشت اشاره و شصتش را گاز گرفت و گفت:
- خدا خفت نکنه دختر... همیشه خدا جواب تو آستین داری.
بسه دیگه نخند دهنت کج میشه روز اربعینی... استغفراله

چادرش را جمع کرد و دست ریحانه را گرفت و رفتند کنار دیگ.
ملاقه دسته‌بلند را برداشت، با بسم الله شروع کرد به هم زدن و بعد به او داد. ریحانه زیرلب صلوات فرستاد و به حاجت‌هایش فکر کرد. کاش ارشیا هم بود، کاش بچه‌شان صحیح و سلامت به دنیا می‌آمد، هنوز هم به‌خاطر معجزه‌ای که شده بود شاکر خدا و امام حسین بود... کاش خدا لطف را در حقش تمام می‌کرد و این روزهای بلاتکلیف این‌قدر کش نمی‌آمدند.

ترانه با آرنج به پهلویش زد و از حال و هوای خوبی که داشت درآوردش. با اخم برگشت و پچ‌پچ کنان گفت:
+ هوی، چته تو؟ پهلوم دراومد
- خب بابا ببخشید هول شدم
+ چه خبره مگه؟
- اونجا رو... ببین کی اومده
+ کی اومده؟ لابد عمه خدابیامرزه
- خوشمزه جان! طاهاست... اوناهاش جلوی در

با بهت سرش را چرخاند و نگاه کرد به آن طرف
راست می‌گفت. بعد از چند سال می‌دیدش؟
طاها آمده بود اما تنها نه!

"الهام تیموری"

  • نمایش : ۳۳۰
  • کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
    اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی