رمان تا‌پروانگی - قسمت شصت و هشتم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان تا‌پروانگی - قسمت شصت و هشتم

  • AMIR 181
  • شنبه ۲۶ شهریور ۰۱
  • ۲۱:۰۵

#تاپــــروانگی🦋 (۶۸)

ترانه که سینی چای را تعارف کرد
انگار فکرش به زمان حالا برگشت
تشکر کرد و برداشت، ترانه کمی خم شد و کنار گوشش گفت:
- خوش می‌گذره؟
+ یعنی چی؟
- شوهر بیچاره‌ت رو ول کردی تو حیاط
با هیشکی هم که درست و حسابی آشنا نیست.
کز کرده یه گوشه نشسته!

دستش را دور لیوان داغ حلقه کرد و گفت:
+ چیکار کنم؟

ترانه نشست و سینی خالی را گذاشت روی پایش، آرام گفت:
- پاشو برو پیشش. تو بهش احترام نذاری کی بذاره؟ بنده‌خدا برداشته مامان‌بزرگش رو با این سن و سال آورده برا چی؟ که مثلا واسطه
بشه.
ببین ریحانه من تاحالا اگه خودم آتیش بیار معرکه بودم و بر ضد شوهرت، الان دیگه میگم بیخیال ولش کن این لوس بازیا و توقعات بیجا رو. برو بچسب به شوهرت و زندگیت. بخدا من یه تار موی گندیده همین نوید رو به دنیا نمیدم، توام که نگفته همه می‌دونن چقدر زن زندگی هستی...

ریحانه طوری که بی‌بی نشنود با تعجب گفت:
+ این حرفا رو تو داری می‌زنی ترانه؟!
تویی که تا یه ماه پیش چشم دیدن ارشیا رو نداشتی؟

- الکی حرف تو دهن من نذارا
بعدم اصلا آره، اما بابا اون تا یه ماه پیش بود.
اولا تو حامله نبودی و منم قرار نبود خاله بشم!
دوما واقعا هرچی بیشتر پیش میره و زندگیت زیر و رو میشه انگار ارشیا هم بیشتر از قبل متحول میشه و با چنگ و دندون می‌خواد شما رو حفظ کنه. آخه طرف پارسال اصلا آدرس خونه عمو رو نداشت! الان به‌خاطر گل روی حضرت عالی پاشده اومده هیئت و نشسته داره با طاها حرف می‌زنه... دیگه چی می‌خوای؟

بی‌خودی هول شد
لیوان چای توی دستش لب پر زد
و چای نیمه‌داغ ریخت روی مچ دست راستش
- چته ریحانه؟ سوختی که دختر

با لب‌هایی که حسابی رنگ باخته بود پرسید:
+ گفتی الان داره چیکار می‌کنه؟
- وا! خب نشستن رو تخت توی حیاط با طاها و حرف میزنن... می‌بینی که هنوز مراسم شروع نشده بیان تو
+ چرا با طاها؟! این همه آدم... نکنه...
- نکنه چی؟!

بلند شد و مستاصل ایستاد
نتوانست ادامه حرفش را بزند.
می‌خواست بگوید نکند چون موقعی که سر رسیده بود و او و طاها را با لبخند دیده، شک به جانش افتاده...
هنوز هم خیالش از غیرت زیادی شوهرش راحت نشده بود.
بی‌بی که تابه‌حال توی کیف کوچک ورنی مشکی‌اش دنبال چیزی بود، حالا از داخل جعبه عینکش را درآورد و بعد کتاب ارتباط با خدا را باز کرد. ریحانه باید می‌رفت پیش ارشیا... اوضاع خطری بود!

ترانه پوفی کشید و گفت:
- خدا به‌خیر بگذرونه فقط...
ریحانه یکم تدبیر داشته باش خواهرم!
+ حواست به بی‌بی هست؟
- خیالت راحت، تازه میخوام باهاش آشنا بشم... برو

چادرش را جلوتر کشید و در را باز کرد، آنجا نشسته بودند.
ارشیا هم یک لیوان چای توی دستش بود.
طاها با دیدنش دستی مردانه به پشت ارشیا زد، بلند شد و گفت:
- خلاصه که خیلی خوشحالمون کردی امروز.
با اجازه من برم ببینم مداح کجاست.
+ خواهش می‌کنم، مزاحم کارت نمیشم
- اختیار داری، برمی گردم

کلا آدم باشعوری بود طاها!
انگار نگفته فهمیده بود که حالا وقت رفتن است...
ریحانه نزدیک شد و پرسید:
+ اجازه هست؟!

ارشیا با ریش‌هایی که از حد معمولش کمی بلندتر شده بود لبخند زد:
- اجازه می خواد؟ بفرمایید

نشست و خیالش کمی راحت شده بود
که حداقل از انتهای گفتگویش با طاها بوی کدورت نمی‌آمد!
عطر گلاب و دارچین مشامش را پر کرده بود
توی این اوضاع هم هوس شله زرد کرد...
خنده‌اش گرفت.
- به چی می‌خندی؟

نگاهش کرد، دوستش داشت.
به‌جز ارشیا هیچ مردی را توی قلبش راه نداده و نمی‌داد.

+ خواب‌نما شدی که اومدی؟
- سوالو با سوال جواب میدن خانوم؟
+ همیشه خواهشم که می‌کردم توجهی نداشتی
حتی نمی‌گذاشتی که من بیام! نباید تعجب کنم؟
- اونی که تو بُهته منم...

ارشیا لیوان چای را گذاشت روی فرش قرمز و ادامه داد:
- گیجم هنوز، اما خیلی چیزا عوض شده.
+ چی مثلا؟
- یه سوال بپرسم، توقع داشته باشم که جواب رک بگیرم؟
+ خب... آره

خیره شد به چشم‌های کنجکاو ریحانه و پرسید:
- حتی اگه در مورد طاها باشه؟!

"الهام تیموری"

  • نمایش : ۳۸۰
  • کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
    اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی