رمان تا‌پروانگی - قسمت شصت و ششم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان تا‌پروانگی - قسمت شصت و ششم

  • AMIR 181
  • شنبه ۲۶ شهریور ۰۱
  • ۱۸:۱۶

#تاپــــروانگی🦋 (۶۶)

طاها آمده بود اما تنها نه!
دختری بلند قامت، با چادر عربی و چشمانی سبز کنارش بود.
خوش خنده بود و بامزه...
ناخودآگاه لبخند زد.
ترانه با طعنه پرسید:
- به به زن‌عمو، انگار فقط ما نبودیم که حاجت روا شدیما

زن‌عمو با ذوق و آرام گفت:
- الهی شکر، بالاخره این بچه هم از خر شیطون اومد پایین و حرف منو آقاش رو خوند. فائزه رو سه ماه پیش نشون کرده بودم، دفعه اوله باهمن! ایشالا به امید خدا بعد از ماه صفر، عقد می‌کنن.

ریحانه نیازی نداشت فکر کند!
خوشحال شده بود، می‌دانست طاها بعد از شنیدن خبر ازدواج ناگهانی‌اش آن هم با مردی با وضعیت و شرایط ارشیا حسابی شوکه شده بود. حتی با خانم جان هم صحبت کرده بود تا نظرشان را عوض کند...
طاها تنها کسی بود که علت این ازدواج را می‌دانست!
حالا بعد از چند سال، خودش هم تصمیم گرفته بود از انزوا درآید و این خیلی خبر خوبی بود برای ریحانه!

طاها بعد از احوالپرسی با بقیه پیش آمد
و با دیدن ریحانه، چند لحظه‌ای مکث کرد
و مثل همیشه و همان‌طور که در شانش بود احوالپرسی کرد:
- سلام
+ سلام پسرعمو
- خوب هستید ان شاالله؟ خیلی خوش اومدین
+ ممنونم

ریحانه با چشم و البته لبخند به فائزه اشاره کرد و گفت:
+ تبریک میگم، خوشبخت باشید
- تشکر

و بعد به صورت شرم‌زده نامزدش نگاه کرد و معرفی کرد:
- ترانه و ریحانه خانم، دخترعموهای بنده
- خیلی خوشبختم
+ ما هم همینطور عزیزم
- خدا رو هزار مرتبه شکر
که بعد مدت‌ها دوباره دور هم جمع شدیم
فقط جای ارشیا خان خالیه

زن‌عمو سری تکان داد و کلام همسرش را کامل کرد:
- خیلی، هم آقا ارشیا و هم بچم فاطمه

ترانه پرسید:
- وا راستی فاطمه کو؟
- خیلی دوست داشت بیاد
منتها دکتر بهش استراحت مطلق داده
- خدا بد نده
_خیره مادر، قراره نوه دار بشم ایشالا

ترانه با شوق گفت:
- وای آخ‌جون چه عالی... پس دو طرفه خاله شدیم

چیزی توی دل ریحانه هری پایین ریخت
عرق شرم روی پیشانی‌اش نشست
واهمه داشت از سر بلند کردن و پاسخ تبریکات عمو و زن‌عمو را گفتن.کاش ترانه جلوی دهانش را گرفته بود. آخر سر دیگ نذری و آن هم در حضور طاها جای باز کردن چنین مساله‌ای بود؟!

زیرچشمی نگاهی به طاها کرد
او چطور باور می‌کرد چنین خبری را؟
دست ردی که به سینه‌اش خورده بود به‌خاطر همین موضوع بود اصلا. طاها که ملاقه را گرفته و خیلی خونسرد شروع به هم زدن شله زرد کرده بود، سر بلند کرد و با لبخند به ریحانه گفت:
- مبارک باشه دخترعمو، ایشالا بسلامتی
- سلام
و این دومین شوک امروز بود.
سر رسیدن ارشیا درست وقتی طاها و ریحانه با لبخند مقابل هم بودند!

"الهام تیموری"

  • نمایش : ۳۴۲
  • کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
    اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی