رمان او را - قسمت چهل و هفتم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت چهل و هفتم

  • AMIR 181
  • دوشنبه ۱۶ مهر ۹۷
  • ۲۰:۰۶

🔹 #او_را ... (۴۷)



گوشی از دستم افتاد ...


احساس میکردم بدبخت تر از من اصلا وجود نداره... ❌


تا چنددقیقه ماتم برده بود ...


بلند شدم و رفتم سمت تراس


گند بزنه به این زندگی ...


آسمونو نگاه کردم ...

من اینجا خدایی نمیبینم !!

اگر هم هست ، هممونو گذاشته سرکار ...


زمینو نگاه کردم ...

چرا اینقدر با من لجی 😣

میخوای دقم بدی؟؟


بسه دیگه 😖

اینهمه بدبختی دارم ...

این چی بود این وسط اخه 😭


حتی اگر بمیرم

 نمیذارم یه بی شرف دستش به بدنم برسه ...


دستمو از دیوار گرفتم و رفتم بالای نرده ها ...


چشمامو بستم 😖

بسه دیگه ...

این زندگی لجن باید تموم شه ...


تو دلم از مامان و بابا و مرجان معذرت خواهی میکردم ... 😭


دیگه وقت خلاص شدنه ...


دیگه تحمل بدبختیا رو ندارم ...


چشمامو باز کردم

و پایینو نگاه کردم ....

همیشه از ارتفاع میترسیدم 😣


سرم داشت گیج میرفت 😥


قلبم تند تند میزد


کافی بود دستمو از دیوار بردارم تا همه چی تموم شه ...



امّا هرکاری میکردم

دستم کنده نمیشد 😖


کم کم داشتم میترسیدم ...


من جرأت این کارو نداشتم 😫


تو دلم به خودم فحش دادم و اومدم پایین... 😞



دلم میخواست خودمو خفه کنم ...


- آخه تو که عرضشو نداری غلط میکنی میری سمتش 😡

به جهنم ...

زنده بمون و بازم عذاب بکش ...

اصلا تو باید زجرکش بشی ...


حقته هر بلایی سرت بیاد 😭


دیوونه شده بودم

داد میزدم

گریه میکردم

خودمو میزدم


چرا این زندگی تموم نمیشه ... 😫



"محدثه افشاری"

  • نمایش : ۲۶۸۶
  • ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی