رمان او را - قسمت چهل و هشتم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت چهل و هشتم

  • AMIR 181
  • دوشنبه ۱۶ مهر ۹۷
  • ۲۲:۱۸

🔹 #او_را ... (۴۸)



تو این حال ، تنها کسی که میتونست حرفمو بفهمه مرجان بود .


گوشی رو که برداشت ، زدم زیر گریه ...

همه چیو بهش گفتم


- خب؟؟


- چی خب؟؟ 😳


- بعد اینکه عرشیا اون حرفو زد،تو چی گفتی؟؟


- هیچی ، یعنی قبل اینکه بخوام حرفی بزنم قطع کرد ...


- خاک تو سرت ترنم ...

هیچی نگفتی؟؟


- نه

چی باید میگفتم؟؟

مرجان 😢

عرشیا بدجوری لج کرده ...

میترسم 😭


- دیوونه ...

اون این شل بازیای تو رو میبینه که همش پررو بازی در میاره دیگه !!

چقدر بهت گفتم به این پسرا نباید رو بدی !!


- حالا چیکار کنم مرجان؟؟


- هیچی !

میذاری اینقدر جلز ولز کنه تا بمیره 😏

پسره پررو !!

این بود اونهمه عشقم عشقم گفتناش 😒


- یعنی چی هیچی مرجان؟؟

عکسام دستشه 😭

بابام 😭

آبروم 😭


- ببین اولا شهر هرت نیست که هرکس هرغلطی دلش خواست بکنه !

دوما این کارو بکنه پای خودشم گیره !!

فکرکردی الکیه؟ 😏

مگه ولش میکنن؟؟

یه شکایت کنی بگی عکسامو از تو گوشیم برداشته و دو تا دروغ بگی حله 😉


- مرجان چی میگی؟؟

یعنی صبر کنم ببینم آقا عقلش میرسه این کارو نکنه یا نه؟؟

‌میدونی پخش کنه چی میشه؟؟


- هیچی گلم

بابات شکایت میکنه

میگه اینا قصدشون ازدواج بود ، حالا پسره میخواد سوءاستفاده کنه ☺️


- به همین راحتی؟؟؟


- آره بابا

اینقدر منو از این تهدیدا کردن 😂😂

هیچکدومم نتونستن غلطی بکنن !!

چون میدونن گیر میفتن !

فقط میخوان از سادگی دخترا استفاده کنن 😒


- آخه مرجان... 😢


- آخه بی آخه !

باور کن راست میگم ترنم !

به حرفم گوش بده !

دیگه اصلا جوابشو نده !

حتی دیدی رو مخته خطتو عوض کن

باشه گلم؟ 😉


- هرچند میترسم ... چون میدونم دیوونه تر از عرشیا وجود نداره ...

ولی باشه 😞



تا فردا ظهر جواب عرشیا رو نمیدادم ...


ولی ظهر که رد شد

دلم مثل سیر و سرکه میجوشید 😣


از شدت استرس حالت تهوع داشتم .


کلی فکر بد تو سرم بود


حتی هرلحظه منتظر بودم تا بابام زنگ بزنه و هرچی از دهنش در میاد بهم بگه.



با دستای لرزون رفتم سراغ گوشی و اینترنتمو روشن کردم


اینستاگرام

تلگرام

سایتای مختلف

هرجا که میتونستم رو زیر و رو کردم ...


هر عکس دختری میدیدم دلم هُری میریخت 😰


سه چهار ساعت گشتم امّا هیچ خبری نبود ...


عرشیا همچنان چنددقیقه یه بار زنگ میزد یا پیام تهدید میفرستاد.


زنگ زدم به مرجان ...


- مرجان هیچ خبری نشد!! 😕


- دیدی گفتم 😉


- اینا فقط میخوان از حماقت بقیه استفاده کنن ...


- مرجان ... عرشیا پسر خوبی بود ...

چرا اینجوری کرد؟؟


- هه😏 خوب؟؟؟؟!!!!

تو این دوره و زمونه مگه آدم خوب هم پیدا میشه... 😒

دیدی همین پسر خوب که اونجوری برات بال بال میزد آخرش چیکار کرد؟؟ 😂

بیخیال بابا ترنم ...

برو خداتو شکر کن که راحت شدی 😉


- من خدایی نمیشناسم مرجان

این تو بودی که بهم کمک کردی ...

مرسی 😊❤️


- چی بگم ...

منم خیلی از این مسائل سر در نمیارم...

واقعا شاید خدایی نیست و همه عالم سرکارن 😂

در کل خواهش میکنم عشقم 😚


برو استراحت کن که معلومه شب سختیو پشت سر گذاشتی 😉


- مرسی گلم ، اوهوم ...

اصلا نخوابیدم دیشب 😢

ولی خوب شد که تو هستی ...

وگرنه معلوم نبود چی میشد ...

شاید از ترس بابام ... 😣😭


- ‌بیخیال بابا ...

حالا که به خیر گذشت ☺️



دیگه هرچقدر عرشیا زنگ زد ، جواب ندادم.

خوشحال بودم که دیگه از شرش خلاص شدم ....



"محدثه افشاری"

  • نمایش : ۳۸۳۶
  • ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی