- AMIR 181
- سه شنبه ۱۷ مهر ۹۷
- ۱۶:۲۰
🔹 #او_را ... (۴۹)
سه روز تا عید مونده بود ...
هرچند واقعاً حوصله مامان و بابا رو نداشتم
امّا نمیتونستم وقتی که شب میان خونه و فقط دور میز شام کنار هم میشینیم ، نرم پیششون ...
اونم چه شامی ...
دستپخت آشپز رستورانی که هرشب برامون غذا میفرستاد واقعا عالی بود... 👌
ولی هیچوقت نفهمیدم دستپخت مامانم چجوریه!! 😒
کتابخونم خاک گرفته بود ...
خیلی وقت بود سراغش نرفته بودم.
احساس میکردم دیگه احتیاجی بهشون ندارم
و حتی همین الان میتونم یه کبریت بندازم وسطشون تا همشون برن هوا...🔥
دیوار اتاقمو نگاه کردم
پر بود از عکسای خودم و مرجان
تو جاهای مختلف
با ژستای مختلف ...
مرجان ...
یعنی اونم همینقدر که من بهش دلبستگی دارم ، دوستم داره ، یا اونم یه نمکنشناسیه عین سعید ❗️
سرمو چرخوندم سمت تراس ...
آسمون سیاه بود ...
مثل روزگار من ...
ولی فرقی که داریم اینه که تو روزگار من خبری از ماه و ستاره نیست... ‼️
اصلاً کی گفته آسمون قشنگه ⁉️ 😒
نمیدونم ...
اینهمه آدم زیر این سقف زشت چیکار میکنن ؟؟
اصلاً ما از کجا اومدیم ...
چرا تموم نمیشیم؟؟
چرا یه اتفاقی نمیفته هممون بمیریم... 😣
تو همین فکرا بودم که در اتاق باز شد.
مامان بود
در حالیکه چشماش از خستگی ، خمار شده بود ، گفت که برای شام برم پایین.
هیچ میلی برای خوردن نداشتم
امّا حوصله ی یه داستان جدید رو هم نداشتم !
مثل یه دختر خوب و حرف گوش کن بلند شدم و از اتاقم رفتم بیرون.
پشت در وایسادم و یه نفس عمیق کشیدم تا آروم باشم.
این بالا چهار تا اتاق بود !
راستی ما که سه نفر بودیم و اتاق مامان و بابا هم مشترک بود !!
اون دوتا اتاق دیگه به چه دردی میخورد؟؟
اصلاً سه نفر که دو نفرشون صبح تا شب ، هرکدوم تو یه مطب مشغولن و اون یکی هم یه روز خونست و یه روز نه
یه خونه ۳۰۰ متری دوبلکس
با یه حیاط به این بزرگی میخوان چیکار ....!؟
اینهمه وسایل و چند دست مبل و این عتیقه ها برای کی اینجا چیده شدن ؟!
واسه اینکه مردم ببینن و بگن خوشبحالشون !
اینا چه خوشبختن !!!
هه ...
چقدر این زندگی مسخرست!! 😏
- ترنمممم
بازم مامان بود که برای بار دوم منو از دنیای خودم کشید بیرون !
- اومدم مامان ...!
هنوز مشخص بود بابا ازم دلخوره ...
مهم نبود 😒
دیگه هیچی مهم نبود ...!
باز هم مامان ...
- ترنم! من و پدرت نظرمون عوض شد!
- راجع به... !!؟؟
- ایام عید!
بهتره هممون با هم باشیم.
امروز پدرت کارای ویزای تو رو هم انجام داد و سه تا بلیط برای دوم فروردین گرفت !
- چی؟؟ 😠😳
من که گفتم نمیام !!! 😳
- بله ولی اینجوری بهتره !
دیگه از این مزخرف تر امکان نداشت !
این یعنی ده روز سمینار کوفت و درد و زهرمار ...
ده روز ملاقات با فلان دکتر و فلان دوست قدیمی بابا ...
اه 😣
- من نمیام !
اشتباه کردید برای من بلیط گرفتید 😏
- میای ، دیگه هم حرف نباشه ! 😒
- حالم از این زندگی و این وضعیت بهم میخوره 😡
ولم کنید
دست از سرم بردارید ...
اه.... 😠
بدون مکث به اتاقم برگشتم.
دلم پر بود
از همه چیز و همه کس
درو قفل کردم و رفتم سراغ بسته ی سیگارم ....
"محدثه افشاری"