- AMIR 181
- شنبه ۱۴ مهر ۹۷
- ۲۲:۳۵
🔹 #او_را ... (۴۲)
چشماشو خون گرفته بود 😰
داد زد : باز کن در این خراب شده رو 😡
با ترس درو باز کردم
از توی حیاط داد و هوارش بلند شد ...
- ترنم ...
چه خبره تو این خراب شده 😡
چه غلطی داری میکنی تو؟؟
رفتم طرفش
قبل اینکه بخوام چیزی بگم هلم داد تو خونه و اومد تو !
- چرا لال شدی؟؟
این عوضی کی بود اومد تو؟؟ 😡
- عرشیا ...
- زهر مار ...
مرض
کوفت
میگم این کی بود؟؟ 😤
- داداش مرجانه
- باشه ، من خرم 😡
مرجان و میلاد بدو بدو اومدن سمت ما .
چشم عرشیا که به میلاد افتاد ، خیز برداشت طرفش و یقشو گرفت
میلاد هلش داد و باهم درگیر شدن
دست و پام یخ زده بود .
مرجان داشت سکته میکرد و سعی داشت جلوی عرشیا رو بگیره .
سر و صورت هردوشون خونی شده بود 😰
تمام توانمو جمع کردم و داد زدم
- عرشیاااااا گمشوووو بیرووووون 😡
یه دفعه هردوشون وایسادن،
عرشیا همینطور که نفس نفس میزد اومد سمتم ...
- من پدر تو رو در میارم ...
حالا به من خیانت میکنی دختره ی ...
دستمو بردم بالا ، میخواستم بزنم تو گوشش که دستمو تو هوا گرفت و پیچوند ...
دادم رفت هوا 😖
- نکن 😭
شکست 😫
میلاد اومد طرفمون و دستمو از دست عرشیا کشید بیرون .
- نشنیدی چی گفت؟؟ 😡
گفت گمشو بیرون !
هررررری !!
عرشیا مثل یه گرگ زخمی نگام کرد و با چشماش برام خط و نشون کشید
یه نگاهم به میلاد انداخت
- حساب تو هم بمونه سرفرصت شازده !
اینو گفت و رفت ...!
قلبم داشت از دهنم میزد بیرون
همونجا نشستم و زدم زیر گریه 😭
روم نمیشد تو چشمای مرجان و میلاد نگاه کنم.
نیم ساعتی سه تامون ساکت نشستیم.
با شرمندگی ازشون معذرت خواهی کردم و هرچی از دهنم درمیومد به عرشیا گفتم.
میلاد و مرجان سعی کردن ارومم کنن ،
اصرار کردن باهاشون برم بیرون ، امّا قبول نکردم و ازشون خداحافظی کردم .
با رفتنشون دوباره نشستم و تا میتونستم گریه کردم .
دلم میخواست عرشیا رو بکشم
دیگه حالم ازش بهم میخورد ...
"محدثه افشاری"