رمان او را - قسمت صد و هجدهم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت صد و هجدهم

  • AMIR 181
  • سه شنبه ۸ آبان ۹۷
  • ۱۹:۵۹

🔹#او_را... (۱۱۸)



ماشین رو تو حیاط پارک کردم و پیاده شدم. میدونستم این ساعت هنوز کسی خونه نیست ، پس با خیال راحت ، با چادر وارد خونه شدم.


در رو که بستم ،تازه متوجه حالم شدم. خیلی حس خاصی داشتم. از اینکه زیر بار نفسم نرفته بودم احساس عزت نفس داشتم!


رفتم جلوی آینه و با لبخند مغرورانه ای خودم رو نگاه کردم. واقعاً با وقار شده بودم!! 😇


اما به خوبی زهرا نبودم! 😶


اون خیلی خوب چادر و روسریش رو سر میکرد ، اما من شال سرم بود و موهام از دو طرف صورتم بیرون بود و فرقی که باز کرده بودم ، مشخص بود !


اولین کاری که کردم یه عکس از خودم انداختم و سریع برای زهرا فرستادم !


آنلاین بود. با ذوق کلی قربون صدقم رفت و بهم تبریک گفت.


همونجا جلوی آینه ی هال، با لبخند

ایستاده بودم و دونه دونه همه اتفاقا رو براش تعریف میکردم که یهو در باز شد !!!


با ترس به سرعت برگشتم سمت در .


مامان بود! 😨


بدنم یخ کرد!!


هنوز من رو ندیده بود و داشت در رو میبست. با یه حرکت چادر رو از سر درآوردم و انداختم زمین!


مامان با دیدنم لبخند کوتاهی زد و سلام کرد.


- چرا اونجا وایسادی؟؟


- همینجوری! اومده بودم تو آینه خودمو ببینم!


مامان لبخند زد و اومد سمت من. آب دهنم رو قورت دادم و به طور نامحسوسی چادر رو با پام هُل دادم زیر مبل!!


داشتم قبض روح میشدم که مامان رسید پیشم و بازوهام رو گرفت.


- چه خبر از دانشگاه؟

درسات خوب پیش میره؟


- امممم..بله... خوبه.


با لبخند دوباره ای بازوهام رو ول کرد و برگشت و رفت به اتاقش!


نفس راحتی کشیدم و به این فکر کردم که چرا مامان هیچ‌وقت نمیتونست راحت ابراز احساسات کنه !

معمولاً نهایت عشقش تو همین کار خلاصه میشد !!


چادر رو یواش برداشتم و انداختمش تو کوله‌م !


و بدو بدو رفتم تو اتاقم که گوشیم زنگ خورد.


- الو


- سلام ترنم. خوبی؟؟


- سلام زهراجونم. ممنون. خوبم



- چی‌شدی یدفعه چرا دیگه جوابمو ندادی؟!


- وای زهرا سکته کردم!! مامانم یهو سر رسید!


ماجرا رو براش تعریف کردم و خداحافظی کردیم. از خستگی ولو شدم روی تخت.


به همه ی اتفاقات امروز فکرمیکردم !


به این که صبح با مانتو رفته بودم دانشگاه و شب با چادر از امامزاده برگشته بودم خونه!!


به اینکه همه چی چقدر سریع اتفاق افتاده بود!


به حرف‌های زهرا و به دانشگاه که فردا چطور با این چادر برم؟! تصورش هم سخت بود!


"همین امروز با صحبتام راجع به نماز چشماشون میخواست از حدقه بیرون بزنه.

فردا با چادرم دیگه بی برو برگرد شاخ درمیارن!"😐


روم نمیشد حرفی از پشیمونی بزنم ...


در اتاق رو قفل کردم ، وضو گرفتم و جانمازی که تو کیفم و چادر نماز صورتی و جدیدی که تو کمدم قایم کرده بودم رو برداشتم و گوشه ی اتاقم مشغول نماز شدم.


فکرم مثل یه گنجشک همه جا پرواز میکرد. مبارزه با نفس تو این یه مورد از همه سخت تر بود!


با خودم کلنجار میرفتم که 


" الان داری با خدا صحبت میکنی!


از درونت خبر داره، اینقدر فکرتو اینور و اونور نده! "


سعی میکردم به معنی حرف‌هایی که میزدم فکر کنم تا فکرم جای دیگه نره.


به هر زوری بود نماز مغرب رو تموم کردم. اعصابم خورد بود! اما با حرف زهرا خودم رو آروم کردم :


"همین که خدا تلاش تو رو برای مبارزه با نفست ببینه، ارزش داره.


به خودت سخت نگیر ، خدا از ضعف های بنده ی خودش آگاهه!"


چقدر این حرف‌ها آرامش بهم میداد. از صمیم قلب از خدا تشکر کردم و به سجده رفتم.


سر نماز عشاء سعی کردم بیشتر حواسم رو جمع کنم. رکعت سوم بودم که در اتاق به صدا دراومد!


از ترس یادم رفت چه ذکری داشتم میگفتم !! 😰


مامان داشت صدام میزد و من سر نماز بودم .هر لحظه محکم تر میکوبید! 😦


یکم طول کشید تا به خودم بیام. با عجله نماز رو تموم کردم و چادر و سجاده رو انداختم تو کمد و درش رو بستم.


سعی کردم خودم رو خواب‌آلود نشون بدم 😴


در رو باز کردم ، مامان با رنگ پریده نگاهم کرد


- کجا بودی؟ چرا در رو باز نمیکردی؟


- ببخشید، خب...


نمیتونستم بگم خواب بودم! یعنی نباید میگفتم 😶


از بچگی از دروغ بدم میومد، چه برسه به حالا که شده بودم دشمن سرسخت نفس!!


تو چشمای مامان نگاه کردم! معلوم بود ترسیده.


- فکرکردم دوباره....


و ادامه ی حرفش رو خورد .


فهمیدم که حسابی سابقم پیششون خراب شده!! 😔


- نه...معذرت میخوام مامان 

جانم؟ چیکارم داشتی؟؟


- هیچی! بیا بریم شام بخوریم.



"محدثه افشاری"

  • نمایش : ۳۹۰۸
  • ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی