رمان او را - قسمت صد و بیستم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت صد و بیستم

  • AMIR 181
  • چهارشنبه ۹ آبان ۹۷
  • ۱۵:۲۲

🔹#او_را... (۱۲۰)



- سلام بی معرفت. کجایی تو؟


- سلام مرجان جونم. چطوری؟


- خوب یا بدم چه فرقی میکنه برای تو؟


- دیوونه! یه جوری حرف میزنه انگار ده ساله همو ندیدیم! خوبه چند روز پیش با هم بودیم!


- یعنی الان نمیخوای دعوتم کنی بیام خونتون؟! 😐


خندم گرفت از مدل حرف زدنش .


- چرا خل و چل. میخوام! 😅


- خب بکن دیگه!


- مرجان جان میشه افتخار بدی امشب بیای خونه ی ما؟


- نه نمیشه! 


- کوفت! مسخره...


-عه؟ به به چندوقتی بود از این کلمات گهربار کمتر میشنیدم ازت! با ادب شده بودی! 😏


- مگه بده؟


- اوهوم! همین ترنم بیشعور خودم بهتره!


صدای خنده ی بلندم به بغض نصفه نیمه ی تو گلوم تنه زد و باعث شد چشم هام دوباره پر از اشک بشه.

تازه فهمیدم چقدر بده بغض داشته باشی و بخوای بخندی! 😢


سرم رو روی فرمون گذاشتم و چشم هام رو بستم. این بار هم صدای گوشی، سکوت ماشین رو در هم شکست...


انگار من حتی توی عالم خیال هم، اجازه ی خلوت با سجاد رو نداشتم !


- سلام خاااانوم! خوبی؟


- سلام. ممنون زهرا جون. تو خوبی؟


- خداروشکر. ممنون. میگم که وقت داری امروز ببینمت؟!


- امممم...راستش نه. مرجان میخواد بیاد پیشم!


- عه؟ حیف شد. دوست داشتم ببینمت! پس بمونه برای فردا اگر خدا بخواد.


- باشه گلم. منم دوست داشتم ببینمت. مرجان چنددقیقه قبل از تو زنگ زد!


- پس از تنبلی خودم بود! عیب نداره عزیزم.خوش بگذره.


- ممنون عزیزم.


واقعاً حیف شد که دیر زنگ زد!

هرچند دلم برای مرجان تنگ شده بود ؛ اما ساعت های بودن با زهرا ، بیشتر خوش میگذشت.


به صندلی تکیه دادم و نگاهم رو به در کوچیک فلزی سفیدرنگ دوختم .


تازه رسیده بودم خونه و داشتم چادرم رو قایم میکردم که مرجان رسید. کیف و کیسه ای که دستش بود رو گذاشت رو میز و ولو شد رو کاناپه.


- بذار برسی بعد وا برو!!


- وای ترنم خیلی خسته ام. مامانتینا کی میان؟


- کم کم باید برسن. چرا خسته ای؟


- بابا دو روزه نیکی برام زندگی نذاشته!


همش منو میکشه اینور ، میکشه اونور!

خستم کرده...الانم کلی صغری کبری چیدم تا پیچوندمش و اومدم !


- نیکی؟! قضیه چیه؟!


- بابا به این بهروز نکبت شک کرده. پدر منو دراورده!دو روزه هرجا بهروز رفته، مثل کارآگاها دنبالش رفتیم.


- عه!! جدی؟ چرا؟ اونا که خیلی همو دوست داشتن!


- هه! آره خیلی! 😐

ولی فقط تا قبل از اینکه بهروز یکی خوشگلتر از نیکی رو ببینه! من همون روز اول به این دختره احمق گفتم این پسره دنبال پول باباته نه خود خرت! کو گوش شنوا؟ 😒


- یعنی چی؟! الان نیکی کجاست؟


- هیچی. رفته وسایلشو جمع کنه و بره خونه باباش!


- وای مرجان راست میگی؟


- نه یه ساعته دارم دروغ میگم!


- ای وای چه بد! خیلی ناراحت شدم.


- نشو!کسی که به حرف گوش نکنه همین میشه عاقبتش! بهروزم یکی مثل سعید، نیکی هم یکی مثل تو! 


سرم رو انداختم پایین


- اوهوم.


با صدای ماشین و باز شدن در ،مرجان هم از جاش بلند شد و وسایلش رو برداشت و رفت سمت اتاق .


خودشم میدونست بابام خیلی ازش خوشش نمیاد!

برای همین سعی میکرد با هم رو به رو نشن .


دو لیوان شربت درست کردم و بردم بالا .


مرجان رو تختم نشسته بود و یه گوشه ی لبش رو به نشونه تمسخر بالا داده بود 😏


- مامانتینا فهمیدن رد دادی؟!


- من؟ برای چی؟ 😳


- ترنم انصافا ایناً چین رو در و دیوار اتاقت؟!

بیشعور عکس منو از دیوار کندی که این چرت و پرتا رو بچسبونی؟؟ 😕


-مرجان باور کن اینا چرت و پرت نیستن!


منو نگاه کن! من همون دختر چند ماه پیشم؟؟ ببین چقدر عوض شدم!


سر تا پام رو نگاه کرد و پوزخند زد


- به فرضم که خوب شده باشی ؛ اونی که حال تو رو خوب کرده، زمانه.


نه این مزخرفات! اینا هم حکم همون کلاس هایی که قبلا میرفتی رو دارن.


فقط حواست رو از اصل ماجرا پرت میکنن.

ترنم تو از جهان پرتی کلاً !


این که پایان دنیا نزدیکه و بشر هیچ راه نجاتی نداره رو حالا دیگه کل عالم فهمیدن .

کمال و آرامش و اینجور مزخرفاتی که رو در و دیوار اتاقت زدی، همه کشکه عزیزمن!

هممون به زودی تموم میشیم. تو این چند روزی که از عمرت مونده لااقل خوش بگذرون!


سینی شربت رو گذاشتم رو تخت و با مهربونی نگاهش کردم.


- یه نفس هم بگیر وسط حرفات!


خندید و لیوان شربتش رو برداشت. 


ادامه دادم


- مرجان اینجوریا که تو میگی هم نیست. ما هر چی میکشیم بخاطر اینه که به یه زندگی حداقلی و کم لذت قانع شدیم . 

اگر بدونیم ما نیومدیم که مثل حیوونا صبح و شبمون رو الکی بگذرونیم و از هرچی که خوشمون اومد بریم طرفش، کم کم همه چی فرق میکنه.


چشم هاش رو ریز کرد


- ترنم انصافا حوصله ندارم 😑


بیا بیخیال ما شو !


- من دلم میخواد تو هم درست زندگی کنی! چرا نمیفهمی اینو؟


- من نمیخوام درست زندگی کنم! دلم میخواد همینجوری باشم 😐

من اینجوری خوشم !



"محدثه افشاری"

  • نمایش : ۴۴۷۱
  • م محققی
    سلام،واقعا ازشما تشکرمیکنم خانم افشاری.بعداز 54سال سن که فکرمیکردم همه کارام درسته وتو صف اول مبارزه بانفس هستم،ولی باخوندن رمان فهمیدم خوب راه رو نشناختم.
    اشکها امان نمیدن بنویسم.
    نذر میکنم کتاب رو تهیه کنم وبه دیگران بدم که اوناهم حال دلشون خوب بشه.
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی