- AMIR 181
- پنجشنبه ۱۲ مهر ۹۷
- ۲۲:۳۴
🔹 #او_را ... (۳۶)
وقتی به خودم اومدم صورت منم از گریه خیس شده بود ...
نگامو به آسمون دوختم و دنبال خدا میگشتم ...
میخواستم داد بزنم ...
بگم این چه دنیاییه ...
این چیه که آفریدی 😭😭
تن سنگینمو از آلاچیق بیرون کشیدم و راه افتادم سمت ماشین .
هوا تاریک شده بود 🌌
عرشیا چقدر برای خوشحال شدنم زحمت کشیده بود و من به همین راحتی خوشحالی عصر از کلم پریده بود !!
میدونستم الان تو کله ی نگار چی میگذره ...
حتما با خودش میگه منو مسخره کرده !
مگه میشه با این همه دک و پز و امکانات ، کسی خوشبخت نباشه؟؟
ولی من نبودم... 😞
من خوشبخت نبودم ...
نگار بدبخته چون هیچی نداره و فکرمیکنه دردش پوله ...
منم بدبختم چون همه چی دارم و نمیدونم دردم چیه ...
اصلا خوشبختی چیه ...
اصلا چرا باید من زنده باشم و نفس بکشم ...
اصلا ماها اینجا چیکار میکنیم... 😭
من چم شده ...
من همه چیز دارم !
امّا هیچ چیز ندارم !
اَه 😣
چرا منو آفریدیییییی؟؟ 😭
چرااااا !؟؟؟
همینطور داد میزدم و سرعتمو بیشتر میکردم ...
کاش ماشینم چپ کنه
کاش یکی بزنه بهم
کاش یه فردای دیگه نباشه ‼️
من نمیخوام زنده باشم 😭
هیچی نمیخوام 😭
تا دیروقت تو خیابونا چرخ زدم و گریه کردم
میدونستم برسم خونه باید جواب پس بدم اما مهم نبود... 😒
اون شب اونقدر دیر خوابیدم که ساعت دو بعدازظهر به زور چشمامو باز کردم 😴
هنوز گیج و منگ قرصای آرامبخش دیشب بودم .
رفتم سراغ گوشیم 📱
خاموش شده بود !
زدمش شارژ و رفتم پایین که یه چیزی بخورم .
کسی خونه نبود .
حتی خدمتکاری که پنجشنبه ها برای تمیز کردن خونه میومد هم نبود !
برگشتم اتاقم و گوشیمو روشن کردم
میدونستم تا الان عرشیا هزار بار زنگ زده !!
"محدثه افشاری"